صبح داشتم  ظرف های صبحونه رو  میشستم که کپلچه در حالیکه پشت میز رو به پنجره و البته آفتاب نشسته بود، گفت: خاله تا حالا چند دقیقه طولانی به خورشید نگاه کردی؟! 

سریع گفتم: نه! نگاه کردن طولانی به خورشید باعث کم شدن بینایی و کور شدن میشه ! تو هم یه وقت این کار رو انجام ندیا. چشمات اذیت میشن! 

کپلچه رفت توی اتاق و من در حالیه برنج میشستم به فکر فرو رفتم. 

یاد بچگیهام افتادم.‌

سوار بر ماشین بابا وقتی راهی مسافرت میشدیم، من روی صندلی عقب مینشستم و کارم تماشای مناظر و آسمون  آبی و نگاه کردن به ابرها بود.

اون وقتا گاهی از شیشه ی ماشین زل میزدم به خورشید و بعد به اطراف نگاه میکردم و همه چیز رو  تاریک میدیدم با نقطه های نورانی سبز و زرد. انگار یکجور کوری موقت بود!

با به یادآوری اون لحظات حسابی شوکه شدم. 

تمام بچگی و کارهای بچگونه ام رو فراموش کردم. شاید چون من همیشه در سکوت و آرامش به کنکاش های محیطی می پرداختم ولی مثلا خواهرک همیشه در حال شیطنت بود و سوال های خنده دار میپرسید!

کی اینقدر محتاط شدم که تجربه کردن شخصی رو فراموش کردم. 

میدونید حضور بچه ها یه خوبی داره! انگار در کنار اونها خاطرات بچگی که ته ذهنمون دفن شده اند دوباره زنده میشن!

*****

دیروز بعد از ظهر مدیر تدارکات یه پیام اشتباهی توی گروه فرستاد که خطاب به یکی از تامین کنندگان مومات میگفت پیش فاکتورت گرونه. فلام مبلغ رو بزن و فلان قدر هم بزن برای من!

با خوندن پیام اول شوکه شدم. بعد نمیدونم چرا سریعا یه اسکرین شات ازش گرفتم. بعد با خودم گفتم زنگ بزنم و بهش بگم پیامش رو سریع پاک کنه. بعد یاد اذیت و آزارهاش افتادم و با خودم گفتم به من چه! اما فکرم خیلی مشغول بود. 

بعداز نیم ساعت پیام رو به همکلاسی نشون دادم و گفتم نظرت چیه؟ 

گفت: اوه اوه! طرف برا خودش حق حساب برمیداشته! 

این پیام رو کجا ارسال کرده؟ 

گفتم توی گروه شرکت! پس تو هم همین برداشت رو داشتی؟

گفت برداشت چیه دختر؟! معلومه دیگه. واضح گفته فلان قدر بزن برا من! توی گروهتون کیا هستن؟

گفتم: همه! هم صاحب کارخونه، هم مدیرعامل. هم باقی مدیران! 

گفت: گور خودش رو با دستای خودش کند! اگه یه ساعته پاکش نکنه دیگه نمیتونه پاکش کنه!

به آرومی گفتم: فکر نمیکنم! 

بعد با خودم فکر کردم من میتونستم بهش بگم که پاکش کنه!

بعد هزار تا چیز  دیگه از ذهنم گذشت.

صبح دیدم پیام از گروه حذف شده!!!!!!

*****

حس میکنم منم دارم مثل این آدما بدجنس میشم. دیشب نه تنها بهش نگفتم پیامش رو پاک کنه، بلکه اسکرین شات هم گرفتم! چرا؟ خودم هم نمیدونم! چون خیلی اذیتم کرده؟! چون خوشحال میشم بقیه با چهره ی واقعیش رو به رو بشن؟! اما مگه نه اینکه بقیه هم مثل خود اون هستند؟!

دیروز خانم مسئول فنی از صبح داشت کار میکرد و چندتا کارگر  برده بود یکی از انبارهارو مرتب کنه اونم با زبون روزه. (البته من  فکر میکنم این کارش دلیل خاصی داشته که بعدا مشخص میشه) آخر وقت گفت : خیلی خسته شدم. به روی خودم نیاوردم و جوابش رو ندادم. خیلی وقته جز در مورد کار حرف دیگه ای نمیزنم. موقع رفتن دو به شک به من گفت: این دختر امروز خودش رو کشت! با بی تفاوتی گفتم: پاداشش رو میگیره پس باید خودش رو هم بکشه!

دو به شک عملا خفه شد!!!!!

از کی اینقدر بی احساس و بدجنس شدم؟

خدایا من دوست ندارم روحم سیاه و چرکین باشه! 

خدایا دوست ندارم بد باشم! 

خدایا دوست ندارم بی احساس و سنگدل باشم. 

اما هر کاری میکنم دیگه نمیتونم این آدم ها رو دوست داشته باشم.

خدایا خواهش میکنم درستم کن!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیشه ثابق ^.^ Russell تجارت الکترونیک پروازهای خارجی Kim آهنگ های شاد عروسی - آهنگ های تولدت مبارک - دانلود آهنگ لحظه اي توقف... April