دیشب کپلچه اومد خونه ما. در برخورد اول خیلی بهتر از سابق بود. روبوسی کرد و سال نو رو تبریک گفت و با اولین سوال من که تعطیلات چطور بود شروع کرد به تعریف کردن و اونقدر حرف زد تا میز شام آماده شد.
هدیه هاشو دید و کلی ذوق کرد. و از هدیه هایی که گرفته بود تعریف کرد.
امروز از صبح سرگرم نظافت و غذا پختن بودم چون برای شام مهمون دارم.
تا اینجا رو پنجشنبه غصر نوشته بودم. مهمونهام که زن و شوهر جوونی بودند ساعت هفت اومدند. شام خوردیم و بعد با خیال راحت کنار هم نشستیم به گفتگو. دست آخر هم جنگا بازی کردیم که تا ساعت دوازده و نیم سرگرمش بودیم و کلی از دست رجزخونیها و بعد هم عصبانی شدن های کپلچه خندیدیم. نزدیک ساعت یک مهمونها رفتند و بعد از خوابوندن کپلچه، شستشوی ظرفها و جمع و جور کردن تا ساعت دو زول کشید و در نهایت حدود دو و نیم خوابیدیم.
صبح جمعه ساعت نه بیدار شدم و ساعت ده بقیه رو بیدار کردم. صبحانه خوردیم و بعد رفتیم پارک فدک. بعد از اونهم رفتیم برج میلاد و بعد از خوردن بستنی برگشتیم خونه. مدرسه ی کپلچه شنبه یه بازارچه ی خیریه گذاشته و گفته میتونند خوردنی بیارند و به بچه ها بفروشند. براش کاپ کیک پختم.
ساعت سه و نیم ناهار خوردیم. کپل و کپلچه سرگرم تلویزیون تماشا کردن شدند و منم کتاب خوندن. یه وقت دیدم گیج خوابم. کپلچه روی کاناپه خوابش برد و منم رفتم توی اتاق و روی تختم خوابیدم. نمیدونم ساعت چند خوابم برد ولی ساعت هفت بیدار شدم و بعد از من کپلچه هم بیدار شد.
الان هم منتظرم آب جوش بیاد تا چای دم کنم.
****
وقتی کپل و کپلچه با هم بحث میکنند دلم میخواد سرم رو بردارم و به بیابون فرار کنم یا دوتاشون رو به هم گره بزنم. یا یه ریموت داشته باشم و با یه دکمه صداهاشون رو قطع کنم. هیچ کدوم کوتاه بیا نیستند. هرچقدر با کپلچه حرف میزنم که نباید با پدرش اینطوری حرف بزنه هیچ فایده ای نداره!
****
با مادر و خواهرک حرف میزنم. یکی از درد معده شاکیه و حاضر نیست هیچ کدوم از داروهای گیاهی که بهش پیشنهاد میدم حتی امتحان کنه! اونیکی از خرابی یخچال عصبانیه و بیشتر از یکساله با وجود اینکه بهش پیشنهاد دادم که بهش پول قرض بدم تا یخچال بخره، قبول نمیکنه و میگه خودم پول دارم(واقعا هم داره) اما نمیدونم چرا نمیخره! عصبانی میشم و با خودم میگم : به تو چه؟ مگه حال و روز تو برا کسی مهمه که اینقدر به دیگران تز میدی.
****
من عادت ندارم عصرها بخوابم. وقتی بیدار میشم گیجم و حالم یه جور خاصیه!
امروز عصر از صدای بارون بیدار شدم و چون خونه تاریک بود و همه خواب بودند حسابی گیج بودم. الان هم حس میکنم کله ام ورم کرده!
****
توی پارکهای بالا شهر که قدم میزنی بعضی چیزها آزارت میدن!
اول آدم هایی رو میبینی که با لباس های ورزشی برند اومدند برای قدم زدن و ورزش کردن که سرتاپاشون رو نگاه میکنی از کفش و شلوار بگیر تا عینک و ساعت و کلاه ورزشی و گاها دوچرخه ، میلیونها میلیون می ارزه! و بعد پشت رستوران داخل پارک، یه کارگر افغانی رو میبینی که زیر یه درخت چمباتمه زده و لقمه نونی رو به دندون میکشه!
خونه هایی رو میبینی که ویو به پارک دارند و متراژ هر کدوم بیش از دویست متر مربعه و بعد یاد خونه هایی میفتی که.
****
خدایا بابت اینهمه زیبایی که خلق کردی سپاسگزارم. اونهمه دقتی که در جزء به جزء گیاهان هست. اون زیبایی که در گل لاله هست. گلبرگها، پرچم ها و برگها!
خدایا بابت این گل های ریز زردی که همه جا میون چمن ها به صورت خودرو پرشده سپاسگزارم.
خدایا ممنونم که اینقدر زیبایی و زیبا آفرین.
درباره این سایت