رافائل و زندگی



سلام عزیزان.

نمیدونید چقدر دلم برای اینجا و تک تک شماهایی که میشناسم یا نمیشناسمتون تنگ شده بود! 

هفته ای که گذشت هفته ی پرتنشی بود! 

بارندگی ها! سیل گرگان و مازندران! سیلاب شیراز! لرستان و .

همه ی اینها هفته ای پر اضطراب رو رقم زد و یکسری از هموطن هامون رو دچار ناراحتی و غم از دست دادن عزیزانشون و  مشکلات معیشتی  کرد! 

هفته ی گذشته هر مرتبه که خواستم بنویسم دست و دلم به نوشتن نرفت! اول از همه همدردی خودم رو  بابت مصائبی که بر دوستانمون رفت اعلام میکنم و بعد دعا میکنم با یاری و مدد خداوند و کمک هم میهنانمون   تلخی  ابتدای سال هرچه زودتر به شیرینی مبدل بشه.

****

روز ابتدای سال نو ما رفتیم دیدن مادرشوهرجان و بعد هم پدربزرگ و دایی همسر و بعد هم دو تا از بزرگای فامیلشون که عزادار بودند و بعد هم دخترعمه ی مادرشوهرجان که خیلی دوستشون دارم و برای من مثل عمه خودم هستند. 

صبح روز جمعه دوم فروردین راه افتادیم سمت شمال. ظهر رسیدیم. برادر و خانواده اش هم اونجا بودند. طی روزهای بعد خونه ی چندتا از فامیلها رفتیم. کنار دریا بادبادک هوا کردیم و از هوای خوب شمال لذت بردیم. برادر زودتر برگشت چون قرار بود بره شیراز. اما همون روز که برگشت،  شیراز سیل اومد و  در نتیجه سفرشون کنسل شد. ما هم اون چند روزی که اونجا بودیم توی بارون گیر افتادیم. قرار بود بریم مازندران که کنسل شد. قرار بود هفته ی دوم بریم سمت کاشان و یزد اما منصرف شدیم. 

از دو روز قبل که برگشتیم سرگرم جمع و جور کردن وسایل و مرتب کردن خونه هستم.

****

امسال به برکت حضور همکلاسی ِِ  شکمو که همه ی غذاها رو تست میکنه منم ریسک کردم و خوردن سیر خام رو تست کردم.

شمالی باشی و از سیر بدت بیاد. مگه داریم؟ مگه میشه؟

من تا همین چهارپنج سال قبل از سیر و طعم سیر داخل هر غذایی بیزار بودم. اما از اونجایی که خلقیات و طبع آدمیزاد بسیار بسیار متغیره! چند سالی هست که به اضافه کردن پودر سیر در بعضی غذاها و سس ها علاقه پیدا کردم و درنتیجه وقتی همکلاسی تصمیم گرفت خوردن سیر تر و تازه رو کنار غذا امتحان کنه، منم با ترس و لرز  تست کردم و واقعا خوشم اومد. البته نه با هر غذایی اما با بعضی غذاها مثل فسنجون و لوبیا پلو و ماکارونی(غذاهای چرب و چیل) میچسبه!

نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت سفت و سخت نگید من فلان کار رو نمیکنم یا فلان چیز رو دوست ندارم چون با بالا رفتن سن سلایقتون عوض میشه و تغییر میکنید.

****

به نظر من مسافرت خیلی خوبه اما به شرطی که برید هتل یا جایی که اجاره کردید. منظورم اینه که توی عید وقتی میرید خونه ی کس دیگه ای، از اونجایی که دائم مهمون براشون میاد و اونها هم میخوان برن مهمونی و عید دیدنی، یه جورایی نمیتونید برنامه های خودتون رو داشته باشید! 

****

وقتی داشتیم میرفتیم  شمال، تنگ ماهی کوچولو رو گذاشتم روی کابینت و با تحکم بهش گفتم: ما چند روزی نیستیم. خودت باید حواست به خودت باشه. کسی نیست آبت رو عوض کنه. زنده میمونی تا ما برگردیم! 

وقتی برگشتیم ماهی کوچولو زنده بود! لبخندی زد و گفت: دیدی دووم آوردم فسقلی!!!!!

****

اگر فکر میکنید که در یک ازدواج عاشقانه اخم و غرغر و بداخلاقی و عصبانیت نیست و همه چیز همیشه خوب و رمانتیکه، یعنی هنوز وقت ازدواجتون نرسیده! 

اما بدونید و آگاه باشید که بعد از غرغرها و عصبانیت ها اگه هنوز همدیگر رو دوست داشتید و سفت و محکم همدیگر رو بغل کردید یعنی عاشقید و راه رو درست رفتید. 

****

خدایا برای بارون رحمتت شکر حتی با وجود اینکه ما اونقدر ناآگاه هستیم که به جای بهره مندی درست ازش، موجب میشیم که تبدیل بشه به سیل و بلا!

خداجونم برای روزهای قشنگ بهاری شکر!

خدای بزرگم بابت حضور قشنگ و پررنگت در زندگیم ممنونم. 


سلام. 

در حال حاضر آخرین ساعات سال هزار و سیصد و نود و هفت رو پشت سر میگذاریم. 

من هنوز در حال کار کردنم.

امروز سالگرد پدرشوهرجان بود و ما رفتیم بهشت زهرا! 

بعد هم خونه ی عمه ی مادرشوهر جان. بعد اومدیم خونه و شام خوردیم و با وجود اصرار به مادرشوهر اما حاضر نشد بمونه و الان همکلاسی رفته تا برسوندش خونه!

خواستم برای سال جدید به عنوان آخرین حرف چند توصیه ی خواهرانه بکنم :

۱_ هیچ وقت از وجود و حضور و رحمت پروردگار نا امید نشید. مطمئن باشید اگر دردی میده حتما در کنارش  نعمتی هم میده و هیچ چیز این جهان بی حکمت نیست!

۲_ غرور و تکبر رو از خودتون دور کنید تا با آرامش و شادی بیشتری زندگی کنید!

۳_ هیچکسی رو برای رفتارش قضاوت نکنید. ما تنها یک بعد ماجراها رو میبینیم.

۴_ زندگی رو آسون بگیرید و دنبال تجملات نباشید!

۵_ از کنار حرفها و رفتارهایی که ناراحتتون میکنند آسون و سریع رد بشیدو قضیه رو ادامه ندید!

۶_احترام بزرگترها رو حفظ کنید و توی زندگی ناراحتی ای که  از کسی دارید رو سر کس دیگه ای خالی نکنید!

۷_دنبال سیب سرخ همسایه نباشید گاهی سیب کوچیک سبز توی یخچال شما خیلی خوشمزه تر و رسیده تر از سیب درشت باغچه ی همسایه است.

۸_ شاکر باشید. سپاسگزار باشید. برای اونچه که هستید. برای اونچه که به شما ارزانی شده. برای فرصت زندگی کردن که به شما داده شده!

۹_مهربون باشید. با دیگران همونطوری رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار کنند.‌

۱۰_عاشق باشید. عاشقانه نگاه کنید. عاشقانه زندگی کنید. 

*****

پیشایش سال نو رو به تمام دوستای خوب و مهربون و همراهان نازنینم تبریک میگم. سالی پر رزق و روزی و سرشار از شادی و عشق و امید برای همه ی شما از خداوند خواهانم.

در پناه مهر یزدان پاک باشید.


نشستم توی سرویس و دارم برمیگردم خونه.

امروز آخرین روز کاری کارخونه بود.

مدیر کارخونه و خانم مسئول فنی و دخترک زیردستش و خیلیهای دیگه نیومده بودند. یه روز آروم و بی حاشیه رو پشت سر گذاشتیم‌.

اما اتفاقات این چندروز زیاد بود. اول اینکه شیرینی نخودچی درست کردم( وای چقدر مهم)


من و مسئول فنی هرکدوم جدا نامه ای نوشته بودیم و برای پرسنل زیردستمون تقاضای پاداش کرده بودیم.

خانم مسئول فنی طی نامه صریحا یک پایه حقوق پاداش خواسته بود اما من فقط نوشتم بنا به صلاحدید مدیرعامل مبلغی به عنوان پاداش به پرسنل تعلق گیرد. 

سر این موضوع هم بحثمون شد. اون گفت ما باید بنویسیم یه پایه حقوق تا حداقل پونصده تومن بدن. من گفتم اصول اخلاقی و کاری حکم میکنه که من فقط درخواست پاداش رو بنویسم. اگر مدیر بالادستی بخواد خودش از من میپرسه نظرت چقدره! 

خوب با توجه به سوابق شرکت میدونستم که الان با وجود مرغ و برنج و روغن و شوینده هایی که به پرسنل دادند فقط چیزی حدود صد یا دویست هزارتومن پاداش میدن

دیروز مبلغ دومیلیون برای مهندس دو به شک فرستادند تا بین بچه ها تقسیم کنه.

خانم مسئول فنی از صبح توی قیافه بود. عصر هم گفت من از فردا دیگه نمیام و گفت انگار به هرکسی صد یا صد و پنجاه میخوان بدن. گفتم ای کاش مهندس زودتر بگه برا اینکه چند نفر امروز از من مرخصی گرفتند. مثل پیرمرد! 

گفت برا چی به اون میخوای پاداش بدی اونکه کاری نمیکنه(کلا ایشون معتقده به بچه های تولید پاداشی ندن و کل پول رو به بچه های ساخت و آزمایشگاه که زیر نظر اون هستند بدن) 

با ناراحتی گفتم خانم فلانی یه کم انصاف داشته باش. این آدم با اون سنش همه کاری میکنه. اگه من اندازه ی اون راه میرفتم از زانو درد میمردم.

اخماش رفت توی هم و یه خداحافظی درست و حسابی هم با من نکرد.

امروز مهندس دو به شک زنگ زد و با ناراحتی گفت من  بچه های آزمایشگاه رو صدا زدم که بهشون پاداش بدم ولی قبول نکردند. اینا خیلی بی ادب و گستاخ هستند.

من رفتم آزمایشگاه و با یکی از پرسنل که بچه ی خوبیه صحبت کردم. بهش گفتم من نباید الان اینجا باشم و این حرفا رو به شما بزنم ولی به عنوان خواهر بزرگتون لازم میدونم یه چیزهایی رو براتون روشن کنم.

گفتم اولا مدیرعامل یا مدیر هیچ اجباری برای پرداخت پاداش به شما ندارند و اگر این کار رو انجام میدن فقط نشون دهنده ی رضایت شون از کارکرد شماست. دوما این بی ادبیه که مدیر شما چیزی به شما بده و شما دستش رو رد کنید. اگر نمیخواین میتونید بگیرید و بدید به یه نیازمند. اصلا اگر مدیر دیگه ای بود همین الان ممکن بود توبیختون کنه.

کلی باهاش حرف زدم تا اینکه گفت آخه میدونید خانم مسئول فنی دیروز به ما گفت فردا هرچقدر دو به شک به شما داد قبول نکنید من خودم میرم دفتر تهران و براتون از مدیرعامل میگیرم. ما هم از ترسش نمیتونیم کار دیگه ای انجام بدیم.

گفتم خانم فلانی اشتباه کرده. مگه اینجا مدیر نداره که اون مستقیم بخواد با مدیرعامل حرف بزنه. بعدشم اگر قرار بود پول بیشتری بدن حتما میدادند و مهندس دو به شک هم به شما پرداخت میکرد. اینجوری خودش و شما رو زیر سوال میبره.


خلاصه تا بعدازظهر  بچه های ساخت و دو تا از نیروهای انبار پاداششون رو نگرفتند و مهندس هم فهمید قضیه زیر سر خانم مسئول فنیه و کل مبلغ رو بین بچه های تولید تقسیم کرد. یکی دو نفر اومدند اتاق من که برای دو سه نفر دیگه درخواست پا داش بدن که منم سفت و سخت پاهاشون برخورد کردم و گفتم توی کار مدیرا دخالت نکنید. 

خلاصه که این جریان کشیده شد به دفتر تهران و مدیرعامل و برای اون افراد خیلی بد شد.

کلا این خانم دوست داره خودش رو همه کاره و رئیس نشون بده. این وسط دلم برای بچه های آزمایشگاه سوخت که با وجود کار زیاد از چشم مدیر افتادند.

این از ماجرای امروز.

دوم اینکه شیرینی نخودچی پختم اونم چه شیرینی ای


و اما امروز نماینده های اون شرکت ترکیه ای که قراره از بعد از عید باهاشون کار کنیم اومده بودند و من و مدیر دو به شک با خیال راحت باهاشون صحبت کردیم. 

اصرار هم داشتند توی تعطیلات بریم ترکیه تا کارخونه ی اونا رو ببینیم. 

با بچه های تولید عکس یادگاری انداختیم. 

بارون شدیدی هم میباره و حسابی تموم محوطه رو شسته!

امروز خیلی خوب بود. خداروشکر سال کاری ما به خوبی و خوشی به اتمام رسید. 

در حال حاضر هم توی اتوبان هستیم و تا همین لحظه سه تا تصادف سنگین رو به چشم دیدیم. راستی چرا وقتی بارون میباره اینقدر تصادف میشه؟

****

یادم باشه براتون از دخترک نفرین نامه خون کنترل کیفی بنویسم که مثل پیرزنها میشینه و بقیه رو نفرین میکنه

****

خدایا شکرت. خدایا شکرت برای قدرت نفوذی که بهم دادی.

خدایا شکرت از اینکه تموم بچه های تولید دوستم دارند و حتی مواقعی که دعواشون میکنم هم از من دلگیر نمیشن. 

خدایا شکرت که امسال با تموم سختی های محیط کار تموم شد و به خیر و خوشی هم تموم شد.

خدایا بابت همه چیز ممنونم.


مامانم همیشه با لحنی پرکنایه میگفت: من خیلی خوش شانسم. اگه دریا برم دریا خشک میشه! باید همیشه یه آفتابه آب هم همراه خودم ببرم کنار دریا. میگفت نشون به اون نشون از وقتی ما کنار دریا خونه خریدیم، دریا عقب نشینی کرده! 

خوب منم گاهی این پدیده ی ناشناخته رو حس کرده بودم. اما اون زن پرروی درونم همش میگفت: افکار منفی رو از خودت دور کن تا گرفتارش نشی. 

در نتیجه هربار که این پدیده رخ مینمود اثراتش رو حواله میکردم به کره الاغ مادر ناصرالدین شاه و میگفتم بی خیال! 

تا امروز! 

امروز بنده نوبت رنگ و لایت داشتم توی آرایشگاه جینوگل سرای آلامدآباد! 

با ترس و لرز رفتم پیش رنگ کار. وقتی نشستم روی صندلی انگار تمام سلول های بدنم داشتند فریاد میزدند که : فرار کن دختر! تا دیر نشده فرار کن! 

اما امان از دست اون زن لجوج درونم!

خانم رنگ کار گفت: استرس داری؟ 

گفتم: آره. من اصلا اهل ریسک کردن نیستم و حالا اومدم که موهام رو تا حد امکان روشن کنم و این یعنی یه ریسک بزرگ! 

خندید و گفت نترس عزیزم! و کلی حرفای امید دهنده که : مواد من اله و خودم بلمو و کارام جیمبله و .

خانم شروع کرد و از همون اول شروع کرد به گفتن اینکه مواد گرون شده و کارها قیمتش رفته بالا و  

توی دلم گفتم: دبیا!

بعد هم گفت موهات نازکه و اگه بخوام تا پایه صفر برم احتمال داره بسوزه. من چیزیو درمیارم که به موهات آسیب نزنه! 

گفتم باشه ولی من خاکستری نقره ای میخوام. لطفا زرد نشه! 

هی کار کرد و از کاراش تعریف کرد و اون گفت و وردستاش تائید کردند و یهو ما دیدیم کله مون شد رنگ قهوه ای طلایی و تحسین همگان بلند شد که : واووو چقدر بهت میاد و  

تا بنده خواستم بگم این اونی نیست که من خواستم و لطفا این کارش کن و اون کارش کن، گوشی موبایل خانم زنگ خورد و بعد ناگهان همه چیز بهم ریخت و اشکاش سرازیر شد و گریه کنون گفت مادرم تصادف کرده و من باید برم و سریع رفت. 

 حالا باید تصور کنید قیافه ی مشتری های دیگه ای رو  که منتظر نشسته بودند!  اون یکی رنگ کار هم میگفت من مشتری های خودم رو دارم و وقت ندارم!

بعله  غوغایی شد و کله اینجانب هم نصفه نیمه موند و رنگش هم دقیقا همونی شد که من بدم میاد.

حالا من موندم یه دلم نگران مادر اون خانم و یه دلم نگران موهام! دائم هم یاد بابای خدابیامرزم میفتم که همیشه میگفت اومدن عید رو میشه از زرد شدن کله ی خانمها فهمید!!!

البته آخر ماه نوبت رنگساژ دارم ولی خوب راستش میدونم که دیگه تا آخر عمرم موهامو روشن نمیکنم. اونم اینجوری و لایت. من میخواستم موهام یه دست روشن بشه نه اینجوری رنگ وارنگ . 

بالاخره که بنده به اون پدیده دارم ایمان میارم و فکر میکنم باید به فکر یه آفتابه آب باشم! 

****

خدایا شکرت که فرصت و جسارت  اینو دادی که برای یک بار هم که شده امتحان کنم و ببینم که واقعا چیزی نیست که منو راضی کنه. حتی اگه همکلاسی بگه خوشش اومده!


اومدم خونه. دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم لبه ی کاناپه.(بالاتر از سطح بدنم) مچ پاهام درد میکنه و این درد تا ساق پاها ادامه داره.

امروز مدیرعامل(پسر امپراتور بزرگ) و دارو دسته ی دفتر تهرانیش(اینارو که میبینم یاد دارو دسته ی نیویورکی اسکورسیزی  میفتم) اومده بودند کارخونه. دعوا و بلبشویی بود که بیا و ببین. توی جلسه هر کسی سازخودش رو میزد.  دوست داشتم با اُردنگی میزدم به ما تحت  شبید و غازغولنگ و بیگلی بیگلی! هرکی با یکی دیگه بحث میکرد و من توی دلم میگفتم خداجون نگاه کن پول چه ها که نمیکنه! 

امروز یه حرف هایی میزدند مبنی بر ادامه ی کار در تعطیلات عید. 

سکوت کردیم ولی توی دلمون غوغایی شد.

****

دراز کشیدم و پاهام رو گذاشتم روی لبه ی کاناپه و به اضافه وزنم فکر میکنم. شصت و نه کیلو شدم و آب کردن این چربی ها واقعا کار سختیه! اما خداروشکر میکنم اون معده درد لعنتی خوب شد و اون کاهش وزن وحشتناک از بین رفت. پارسال همین موقع دعا میکردم دیگه وزن کم نکنم. 

امروز راننده ی لیفتراک منو دید و گفت خانم مهندس دستت درد نکنه. با اون دارویی که معرفی کردی تمام مشکلات معده ام برطرف شد. روزی چندمرتبه دعات میکنم.

حدود دوماه قبل اونقدر لاغر شده بود که نگو و نپرس. از شدت درد معده هر روز مرخصی میگرفت برای دکتر و بیمارستان. یه روز بهش گفتم ببین منم حال تو رو داشتم. هر روز دکتر و دارو. تا اینکه توی اینترنت یه داروی گیاهی پیدا کردم و برام معجزه کرد. اگه حرفم رو گوش بدی و مو به مو عمل کنی خوب میشی. 

گفت چه کار کنم؟ براش شرح دادم. هفته ی اول حرفم رو جدی نگرفت. وقتی کارش به بیمارستان کشید دوباره اومد پیشم تا براش بنویسم. خداروشکر امروز بعد از دوماه حسابی رو فرم اومده بود و سرحال بود. 

بچه ها این داروییه که من از توی اینترنت برای معده دردهام پیدا کردم و برای من معجزه کرد. اگر کسی رو میشناسید که گرفتار درد معده است حتما بهش توصیه کنید که استفاده کنه.

یک استکان عرق نعناع و یک استکان آب و یک قاشق مرباخوری پر بارهنگ رو بگذارید روی گاز تا با شعله ی ملایم به مدت یک  ربع بجوشه. بعد اجازه بدید خنک بشه. بارهنگ توی مخلوط آب و عرق نعناع لعاب میده. وقتی خنک شد یک قاشق عسل بهش اضافه کنید و نیم ساعت قبل از خواب  بخورید و به هیچ وجه بعدش چیزی نخورید. حتی آب. و بخوابید تا صبح.‌بیست شب مداوم این کار رو ادامه بدید. معجون فوق یه لایه ی محافظ روی مخاط معده  ایجاد میکنه که باعث میشه التهاب و زخم ها برطرف بشن. تمام دردها و ناراحتی های معده از بین میره. من خودم به مقدار بیشتر درست میکنم و میریزم توی بطری و میگذارم داخل یخچال و هر شب استفاده میکنم. 

البته الان دیگه گاهی نمیخورم. ولی دو ماه تمام من هر شب این معجون رو خوردم تا حالم خوب شد.

الان هم این افزایش وزنم کاملا نشون میده این دارو چقدر معجزه کرده!

****

خدایا سپاسگزارم که میتونم آسمون آبی زیبا رو با لکه های سفید ابر تماشا کنم و لذت ببرم.

خدایا سپاسگزارم که گربه های کپل کارخونه روز به روز تعدادشون زیادتر میشه و با شیطنت هاشون حال و هوای محیط کار رو قابل تحمل میکنند.

خدایا سپاسگزارم که هر روز که میگذره جوونه های بیشتری رو اطرافم میبینم که دارند سبز میشن و این یعنی امید به شرایطی بهتر. 


دیشب همکلاسی اونقدر خسته بود که ساعت هشت شب جلوی تلویزیون خوابش برد. منم تلویزیون رو خاموش کردم و مشغول کتاب خوندن شدم. ساعت یازده شب بیدارش کردم و گفتم بریم توی اتاق بخوابیم. چه کار کردی امروز که اینقدر خوابالویی؟ گفت: نمیدونم. من که الان دیگه خوابم نمیاد. بعد هم تلویزیون رو روشن کرد. من اما گفتم دیگه خسته شدم و میرم بخوابم. نیم ساعتی نگذشته بود که تلویزیون و چراغ ها رو خاموش کرد واومد توی اتاق و گفت: میشه منم بخوابم؟! خنده ام گرفت.گفتم خب بیا بخواب. مگه من جلوتو گرفتم. صبح میگه : عجب خوابی بود. دیشب چقدر خوابیدم. گفتم خوب خسته بودی دیگه.  


****

 دیروز به همکلاسی میگم: همه میگن اگر خوب کار کنی و تلاش کنی پیشرفت میکنی. پس چرا من هرچی بیشتر تلاش میکنم بیشتر درجا میزنم بعد اونوقت یه کسانی به یه جاهایی رسیدن که اصلا لیاقتش رو ندارند؟! میگه: اونی که میگن برا کشورهای جهان سومی نیست. اینجا یا باید باشی یا با ا دمخور باشی یا بی لیاقت باشی تا  بذارنت جایی که بتونی به مدد دیگران و با سوء استفاده از توانایی های اونها پیشرفت کنی!


 **** 

دو هفته ای میشه که چندان با مهندس دو به شک همصحبت نمیشم. فقط در حد پیش بردن کارها.‌فکر میکردم آدمیه که رگه هایی از خوبی در وجودش داره اما این روزها فهمیدم بیشتر از خوب بودن ادای خوب بودن رو در میاره!


 ****

 تصمیم گرفتم چیدمان اتاق کپلچه رو تغییر بدم . به همکلاسی گفتم تا کمکم کنه.  اولش چندان رغبتی نشون نداد بعدش که نشونش دادم و دلایلم رو گفتم بهم میگه خنگول جون چقده تو باهوشی! حالا منتظرم یه روز زمان بذاره بیاد کمکم تا بتونم به نتیجه برسم.


 ****

 کاری کنید که همیشه دعای خیر اطرافیان پشت سرتون باشه. باور کنید از هزارتا پارتی بهتره! 

****

یه صورتجلسه فرستادند که از تاریخ چهاردهم تا بیستم میبایست یکی از واحد های تولید روزی نود تن محصول تولید کنه. ظرفیت تولید ما در اون قسمت  روزی چهل و چهارتنه. خودمون رو بکشیم روزی هفتاد تن میزنیم. اونوقت دو به شک بهم میگه صورتجلسه رو دیدید؟ (توی تهران جلسه برگزار شده و بدون حضور ما صورتجلسه هم نوشتند و برای ما فرستادند. فردا هم قراره بیان کارخونه) 

گفتم دیدم! گفت فردا صبح اول وقت در موردش حرف میزنیم. 

گفتم حرفی نداریم بزنیم. تا جایی که بتونیم تولید میکنیم. اگر هم نتونستیم که دیگه نتونستیم دیگه! 

میگه خوب درسته. ببینیم چی باید بگیم. 

گفتم چیزی نباید بگیم. آدم حرف رو با آدم منطقی میزنه. وقتی منطقی وجود نداره حرف زدن بی خوده. 

دیگه هیچی نمیگه!

بهش میگم: خوبه آدم گاهی اوقات بتونه بگه نه! بتونه بگه: نمیشه! بتونه بگه: غیرممکنه!

 میگه: خوب منم میگم نمیشه! 

فقط نگاهش میکنم! 

میدونم دلش میخواد سر به تنم نباشه!

****

خدایا شکرت که توی خونه اونقدر آرامش دارم که وقتی میرسم خونه همه چیز رو فراموش میکنم.

خدایا سپاسگزارم که به پاهام اونقدر توان و انرژی میدی که این روزها دائم  راه برم و پله ها رو  بالا و پایین برم !

خدایا سپاسگزارم که دختردایی و پسرداییم مرخصی عیدشون رو با رفتن من به شمال چک میکنند تا بتونند دور هم باشیم. این یعنی دوستم دارند.

خدایا سپاسگزارم که توی دل دوستام جا دارم. 

و ممنونم که مثل همیشه هوامو داری. 


ایستادم لبه ی بارانداز طبقه ی دوم. درب محافظ با وجود صدبار تذکر دادن همچنان بازه و دارم پایین رو نگاه میکنم. یکی از کارگرها از پایین منو میبینه. میگه: خانم مهندس مراقب باش! خطرناکه! یه وقت نیفتی! به این فکر میکنم که اگر بیفتم چی میشه؟ اگر همه چیز تموم بشه؟ توی دلم میگم هیچ اتفاقی نمیفته. اینجا هیچوقت هیچ چیزی درست نمیشه! بعد یاد همکلاسی میفتم و خونه ی کوچیکمون. آروم آروم از لبه ی بارانداز دور میشم. 

**** 

دوباره کارها زیاد شده و من عصبی هستم.‌کمبود نیروی تموم واحدهارو از تولید جبران میکنند و تولید قادر به تامین درخواست های فروش نیست! هیچ کس انگار زبون فارسی منو نمیفهمه. احساس میکنم با مریخی ها حرف میزنم. 

**** 

یکی از نیروهای تولید خیلی فنی و آچار به دسته! جوشکاری هم بلده،  برخلاف نیروهای واحد فنی که دوتا گاگول دست و پا چلفتی هستند. 

هرزمان کار اساسی و مهم باشه این نیروی تولید رو میبرند. سه سال تمام سعی ام رو کردم این بچه رو بذارم واحد فنی ولی مدیران قبول نمیکنند. چند وقت پیش با مهندس دوبه شک بحث کردم یه بحث اساسی. گفتم شما فقط به فکر خودتون هستید که پیش صاحب کارخونه خودتون رو توجیه کنید. اما به فکر نیروهای زیردستتون نیستید. این پسر چه گناهی کرده که باید جور نیروهای فنی بی لیاقت رو بکشه! یه مشت حرف مفت تحویلم داد. مشکل اینجاست که این پسر پارتی نداره. یاد خودم افتادم که توی دوتا کارخونه های اخیر ، تمام کارهای ایزو رو انجام دادم اما در نهایت برای  مدیریت تضمین کیفیت فامیل خود مدیرعامل  رو که هیچ اطلاعاتی نداره انتخاب کردند و با پررویی گفتند: کمکش کن! توی ایران اگر بدون پارتی رفتید جایی سر کار ، توانایی هاتون رو به طور کامل رو نکنید چون نفعی براتون نداره. فقط کارتون زیاد میشه!

 ****

 مقدار حقوقم با حجم و نوع کارم همخونی نداره و این روی اعصابمه!  

**** 

امروز امپراتور بزرگ اومد کارخونه. همه ی مدیران دویدند جلو برای دستبوس و خودنمایی. اومد اتاق ما و گفت چه کار میکنی؟ گفتم نامه ها رو چک میکنم و به کارم ادامه دادم.  

سیستمی که به جای بیان واقعیت ها سعی در نمایش نداشته ها به جای داشته ها داره از نظر من محکوم به فناست. یه جورایی به یاد محمد رضا و دارو دسته اش و سقوطش میفتم.

 *****

 در چنین روزهایی این آهنگ توی مغزم میکوپه که همه چی آرومه

*****

باید به همکلاسی بگم توی تیمارستان یه تخت برام رزرو کنه!

*****

خدایا شکرت که امروز هم با وجود تموم سختی هاش تموم شد و داریم میریم خونه!

خدایا شکرت که دیشب برای شام امشب غذا پختم و وقتی برسم خونه کاری ندارم. یه جورایی انگار به دلم انداخته بودی. ازت سپاسگزارم.

خداجونم ازت ممنونم که تاب تحمل این شرایط رو به من میدی!


جونم براتون بگه که من یک عدد رافی عاشق کفشم. یعنی اگر در هر موردی بتونم جلوی ولخرجی و اصراف کردنهامو بگیرم در خصوص خرید کفش نمره ام از بیست زیر ده میشه.

دست خودم هم نیستا. مثلا ممکنه من هیچوقت احساس نیاز به مانتوی جدید نکنم یا به ندرت  ممکنه از مانتویی داخل ویترین یه مغازه خوشم بیاد. ولی در خصوص کفش حتما حداقل دو جفت کفش در ویترین هر مغازه ای چشمم رو میگیره.

لازم به ذکره که ماما جانم با اون درایت بالای خودش میدونسته این بنده ی حقیر رو چه جوری خلق کنه که حداقل اگه خودم نمیتونم به اسب سرکش هوای نفسم افسار بزنم و رامش کنم، یه دست اندازهایی جلوی راهش باشه که مجبور بشه سرعتش رو کم کنه! 

یعنی چی؟ یعنی اولا با این قدی که خداوند به من بخشیده نصف کفش های مورد پسندم از لیست خرید خط میخورند چون اکثرا پاشنه بلند هستند و اگه من اونا رو بپوشم به خود خدا میرسم. 

در این خصوص خاطره ی آخرین جشن عروسی که با همکلاسی و اقوام شوهر رفتیم جای تعریف داره.

خوب چون اولین (در غیر این صورت حتما پیراهن کوتاه میپوشیدم) عروسی فامیل شوهر بود، بنده یک پیراهن مجلسی مشکی و بلند(ماکسی) پوشیدم با یه کفش پاشنه هفت سانت. (دقت بفرمایید که هفت سانتی بودا نه ده سانتی به بالا که اکثر خانوما میپوشند) . اونوقت وروجک(خواهرزاده ی همکلاسی) تا منو دید گفت: وااااو زن دایی عجب قدی داری! از امریکایی ها هم بلندتری! گفتم نظرت چیه ایندفعه منو با خودت ببری مراسم فرش قرمز ببینی من بلندترم یا اونا!!!

(وروجک عاشق قد بلنده و چون پدرش قد کوتاهه دوست داره قدش بلند بشه و همش میگه خدا کنه من به دایی ام برم، البته که داییش همچین قد بلند نیستا. خوب در برابر فامیلای اونا قد بلنده. بعد تصور بفرمایید من تو اون جمع چه شکلی بودم!)

مورد بعدی اینه که من پاهای باریکی دارم. یعنی برخلاف ژنتیک ایرانی ها که روی پاشون گوشتی و پنجه ی پهنی دارند بنده روی پاهام استخونیه و پنجه باریک به حساب میام. درنتیجه نود درصد کفش هایی که میپسندم از نظر طولی اندازه ولی از پهنا گشاد هستند و توی پام لق میزنند. فروشنده ها هم همش میگن یه سایز کوچکتر بخر. یکی نیست بگه خوب لامروتا قرار نیست پامو تا کنم بذارم توی کفش که! با همین روش چند جفت کفش بهم فروختند که اصلا نمیتونم بپوشم چون انگشتای پامو داغون میکنند. 

دمپایی و صندل که هیچوقت اندازه ی پای من پیدا نمیشه. همشون برای پام گشادند و پام ازشون میزنه بیرون. 

اینجوریاست که بنده همیشه برا خریدن کفش مصیبت دارم. 

اما بازم یه عالمه کفش دارم و چند روزیه با دیدن یه کفش قرمز مشکی جلوباز دل و دینم رو باختم. نرفتم امتخانش کنم چون واقعا فکر نمیکنم اندازه ی پای من باشه.

****

بچه ها من عاشق ساده زیستن هستم. مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو هم دوست دارم. به شرطی که همراه با تجملات نباشه. 

مثلا وقتی کسی میاد خونه ی من فقط یک مدل غذا میپزم. اگر تعداد افراد زیاد باشه دو جور غذا میپزم و سعی میکنم ریخت و پاش اضافه نکنم. 

دفعه ی قبل که برا تولد همکلاسی رفتیم خونه ی مادرشوهر شام سبزی پلو با ماهی پخته بود و فیله مرغ هم سرخ کرده بود. بهش گفتم چرا دیگه فیله سرخ کردید. اگر بخواین دو جور غذا بپزید من دیگه برا شام و ناهار خونه شما نمیام. ببینید من هر وقت  به شما میگم بیاین خونه ی ما فقط یه جور غذا میپزم. گفت تو عذرت موجهه. کارمندی. من خونه دارم. 

گفتم چه فرقی میکنه؟ (چه عذری؟ چه بوقی؟ چه کشکی؟) من ساده برگزار میکنم تا شما راحت باشید و هر وقت دوست دارید بیاید خونه ی ما. اگه شما بخواین سختش کنید منم همش باید در فکر چی بپزم و چی درست کنم باشم اینجوری کمتر میام تا شما هم کمتر بیاین. پس لطفا دیگه وقتی ما میام خونه ی شما، مهمون بازی نکنید. 

.

.

من ای*نس*تا*گر*ام رو خیلی دوست دارم. از خیلی پیج هاش استفاده میکنم و خیاطی و آشپزی و شیرینی پزی یاد میگیرم. کلی ایده برا تزئینات و خونه داری و کتاب خوندن و  . اما از اینهمه تجملات و مصرف گرایی هم که ما ایرانی ها داریم توی این فضای مجازی رواج میدیم خوشم نمیاد. گفتم ایرانی ها چون ما اغلب پیج های ایرانی رو دنبال میکنیم و صد البته من در روزنگارهای دوستان اروپایی و استرالیاییم چنین چیزی رو نمیبینم. 

مثلا عکس مهمونی شاممون رو قرار میدیم با میزی که ده جور غذا روشه. ده مدل دسر و .

شاید این چیزها تا یکسال قبل کمی قابل قبول بود اما الان و در شرایط فعلی خواهش میکنم بیشتر مراقب رفتارهامون  باشیم و کمتر نمایش بدیم.

من دوست دارم مهمون بیاد خونه ام و منم برم مهمونی اما با خیال راحت. نمیخوام باعث دردسر کسی باشم یا خودم به سختی بیفتم. دوستان بیاین توی عید کمی از بریز و بپاش های اضافه جلوگیری کنیم تا رفت و آمد برای همه دلچسب و گوارا باشه. باور کنید زندگی هرچه ساده تر باشه زیباتره! 

میدونم شاید فامیل شوهر یا حتی فامیل خودم خیلی ها از اینجور پذیرایی کردن من خوششون نیاد. اما من نمیخوام خودم رو قاطی جریانی بکنم که صددرصد باهاش مخالفم. با قرار دادن دوغ و ماست و نوشابه و سبزی خوردن و انواع سالاد ها و بورانی ها بر سر سفره زنیّت و خونه داریتون رو به رخ نکشید خونه ی ماها سوپرمارکت یا رستوران نیست که مِنو باز باشه و مهمون هرچه دلش خواست بخورهو سفارش بده. مهمون برا این میاد خونه مون که بشینیم و با هم گپ بزنیم و از زندگی لذت ببریم. اگر زنیت و هنر داریم باید کاری کنیم با یه جور غذا و یه سالاد یا ماست ساده به مهمونمون خوش بگذره. 

تز من اینه:

خاله زنکا  اگه دوست ندارند میتونند نیان خونه ی من. من ترجیح میدم با کسانی رفت و آمد کنم که حرفی برای گفتن داشته باشند. حرفی از هنر، موسیقی، ادبیات، ت، اجتماع، فیلمو کتاب، علوم جدید و نه داستان های خونه ی مردم و شمسی خانم و عصمت جون!

پ.ن. زیاد سرگرم فضای مجازی نشید که غذاتون مثل من شفته بشه!

پ.ن. الان کاملا معلومه که کپلچه این آخر هفته نیومده اینجا؟ درسته؟

****

خدایا سپاسگزارم که غذایی برای خوردن، لباسی برای پوشیدن، سقفی برای آرامش و دستی برای بخشیدن و کمک کردن به ما دادی!

خدایا سپاسگزارم که دلهامون رو گرم نگه میداری و عاشقانه زیستن رو به ما یاد میدی!

 


هوا حسابی ابری و گرفته است و با وجود اینکه هواشناسی گوشی اعلام کرده بود که هوای امروز از دیروز گرم تره و من بهش اعتماد کردم و یه بارونی خیلی نازک پوشیدم، اما هوا حسابی نسبت به دیروز سردتره و احتمالا غروب قراره برم روی ویبره تا من باشم دیگه به این نرم افزارها اعتماد نکنم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

همسر نشسته کنارم و داره با گوشیش بازی میکنه. منم توی دلم میگم خدایا شکرت که دارمش.

برای روز زن برام یه مانتو خرید و یه کارت هدیه هم بهم داد. امروز هم با یه دسته گل اومد خونه و شام هم پخت.

نه اینکه چون این کارها رو انجام داده بابت بودنش شکرگزار باشم. نه. توقع هیچ کردوم رو نداشتم.

 همون بغل کردن و نوازشش برای من یه دنیاست.

همین که حواسش به من هست. مراقبمه و اگه بگم یه جاییم درد میکنه اول دعوام میکنه که چرا فلان کار رو کردم یا نکردم که باعث شده الان درد داشته باشم و بعد هم برام دنبال درمان و دارو میگرده.

همین که روزهایی که میبینه من خسته ام سریع میره  توی آشپزخونه و مشغول غذا پختن میشه. یا اگه من غذا پخته باشم بعد از غذا ظرف ها رو میشوره. 

برای این شاکرم که سر به سرم نمیگذاره. بهونه نمیگیره. بداخلاقی های منو تحمل میکنه و درکم میکنه.

برای این شاکرم که میبینم برای زندگیمون تلاش میکنه و بعد از کار یک راست میاد خونه و دنبال رفیق بازی یا خوشگذرونی های تنهایی نیست. که مردیه که با خیال راحت بهش تکیه میکنم. که اونقدر دلش پاکه که حد نداره.

برای خیلی چیزها شاکرم.

از همه بیشتر برای این از خدا سپاسگزارم که غرور رو ازم دور کرد و باعث شد به زندگی درست نگاه کنم و از لحظه ی حال لذت ببرم و پای انتخابم بمونم.


صبح تلفنی با طیبه حرف زدم و دلم با شنیدن صداش شاد شد. فقط اونقدر هیجان زده بودم یادم رفت روز مادر رو بهش تبریک بگم.

****

از خوش شانسی امروز کمی زود اومدیم خونه.همکلاسی هم زود اومد. زنگ زدیم به مامانم. خوشحال شد. به من هم روز زن رو تبریک گفت. 

الان توی ماشین نشستم. همکلاسی رفته گل بخره. داریم میریم دیدن مادرشوهرجان.

****

فردا قراره مدیرعامل و بچه های دفتر تهران بیان کارخونه. همکلاسی میگه بابت روز زن میان؟ من غش میکنم از خنده!

****

جمعه به کپلچه گفتم میدونی سه شنبه روز مادره! 

میگه : عه! نه! 

گفتم یه کاردستی برا مامانت درست کن یا یه نقاشی براش بکش! 

گفت: باشه. آخه تکراریه! گفتم : این چیزا برا مادرا تکراری نمیشه اما میتونی یواشکی به خاله ات بگی یه چیزی از طرف تو براش بخره. (جرات نکردم خودم بخرم. گفتم شاید همکلاسی خوشش نیاد)

****

من فکر میکردم امروز خیابونا خلوت تر باشه ولی ای دل غافل! نگو همه مثل من فکر کردند.

****

مدیر کارخونه به راننده سرویس گفته صبح ها بیست دقیقه زودتر راه بیفتیم. اونوقت هر روز توی کرج ده دقیقه تا یک ربع کنار خیابون منتظر ایشون می مونیم. 

****

رفتیم و برگشتیم.

روز تموم بانوان و مادران مبارک.

به قول خاله شادونه:

دست و جیغ و هوراااااااااا!

****

خدایا بابت این گلهای زیبایی که خلق کردی شکر. چقدر زیبایی، چقدر ظرافت، چقدر حس خوب. انگار فرشته هات از روی گلبرگ های گلها برامون بوسه میفرستند. 

ممنون از اینکه اجازه دادی اینهمه زیبایی و لطافت رو درک کنیم. 



قبل تر ها کلیسای وانگ رو در اصفهان دیده بودم. پیش از اون هم در بچگی  پنجره ی کلاس نقاشی  دخترخاله ام به حیاط یک کلیسا باز میشد و اونجا رو به لطف شیطنت و کنجکاوی بچگانه دیده بودم اما هیچ وقت در مراسم مذهبی ارامنه شرکت نکرده بودم.

در مراسمی که دعوت داشتیم هم ارامنه و هم همکاران و دوستان مسلمان صاحب مجلس حضور داشتند.

چیزی که در همون لحظه ی اول توجه من رو جلب کرد ظاهر پرسنل و کارکنان کلیسا بود. همه ریش داشتند و موهای صاف شونه زده. یکجورایی شبیه پسران بس*یج*ی! 

مراسم راس ساعت مقرر شروع شد. 

پشت نیمکت ها یکسری کارت های اطلاعات قرار داده بودند که به صورت تصویری هم میشد از اونها سردرآورد. قوانین به شرح زیر بود:

۱_صحبت با تلفن همراه ممنوع.

۲_صحبت با دیگران ممنوع‌.

۳_ خانمها میبایست موهای خود را بپوشانند.

۴_ هنگام نشستن پاها را روی هم نیندازید.

۵_ آدامس نجوید.

۶_ خوردن و نوشیدن ممنوع.

۷_ سیگار کشیدن ممنوع و.

حین مراسم چیزی که توجه من رو جلب کرد رفتار چندتا از همکیشان عزیزم بود. هم پچ پچ میکردند و هم موبایل بازی! در ضمن پاهاشون رو هم روی هم انداخته بودند.

خیلی خجالت کشیدم. ما شیعیان نه به آداب و رسوم مذهبی خودمون احترام میگذاریم و نه درک درستی از احترام گذاشتن به عقاید دیگران داریم.

طی مراسم دعاهایی به زبان ارمنی خوانده شد و در انتها همه صف کشیدند و به ترتیب برای خداحافظی با صاحب مجلس رفتند. 

یاد مسجدهای خودمون افتادم که وقتی مراسم تموم میشه ناگهان بیست نفر میریزند سر صاحب مجلس که خداحافظی کنند.

از نظم و ترتیب و آرامش مجلس هرچی بگم کم گفتم.

از اینها بگذریم. 

اون مراسم شباهت های زیادی به مراسمات ما داشت. یاد حرف عزیزی افتادم که میگفت : تمام دینها برای این به وجود اومدند که انسان رو به خدا نزدیک کنند. تشریفات مذهبی و غیره همه ساخته ی ذهن بشره! 

در کتاب ملت عشق، شمس میگه مهم عشق به خداونده . چهارچوبها ایجاد شدند تا ما رو به سمت خداوند هدایت کنند. اگر خلاف این عمل کنند باید اونها رو شکست.

****

امروز همراه ناهار یک پیاله نخود خام خیس خورده و جوونه زده بهمون دادند. ما اول فکر کردیم نخود آبپزه. 

مدیر کارخونه اومد توی سالن غذاخوری و گفت اینا چیه؟ گفتیم فکر کنیم اومدیم برره!

من گفتم حداقل ای کاش آبپز بود. مگه نخود خام رو میخورند.

گفت: نگید خانم. براتون کتاب بیارم ببینید چقدر منفعت داره. عالیه. ما شبا همراه گردو میخوریم. (فهمیدم تز خودش بوده)

نگاهی بهش انداختم که روشو برگردوند و  رفت سراغ توجیه مسئول فنی.

وقتی ظرف غذا رو برگردوندم کمک آشپز خطاب به آشپز گفت تموم نخودهای جوونه زده رو دستمون باد کرد. آروم گفتم چرخشون کنید و باهاش فلافل درست کنید. گفت: ایول راست گفتی!

جریان سنگ و چاه رو که شنیدید؟

***

خداوندا سپاسگزارم که چشمانی به من ارزانی کردی که به واسطه ی اونها زیبایی های این دنیا و فصول مختلف سال رو ببینم.

خدایا سپاس که ذهنم رو بیدار میکنی و من رو از چهارچوبها بیرون میکشی!

خدایا سپاس که اونقدر به خودم غره نشدم که جز خودم هیچ چیز دیگری رو نبینم و نپذیرم.

خدایا سپاس برای چهارچرخه ای که هر روز ما رو به کارخونه میبره و میاره.

خدایا سپاس که خِرَدی در بشر قرار دادی تا به مدد اون راه های ارتباطی میان انسانها آسانتر و کوتاه تر بشه.


وقتی یه خونه رو تمیز می کنی و بعد یکی میاد به کج بودن قاب عکس روی دیوار گیر میده، خستگی میمونه توی تنت.

****

دیشب همکلاسی رو اذیت کردم. نه میتونم حرف ها مو درست بیان کنم و نه میتونم بی خیال باشم و سکوت کنم. آخرش اعصاب اونو داغون میکنم و خودم هم با گریه میخوابم.

****

بهم میگه فکر کنم دوباره هورمونهات قاطی پاطی شده!

****

تمرین دوست داشتن آدم های بد خیلی سخته!

وقتی مطمئنی یکی بدجنسه و داره با بدجنسی برعلیه تو و بقیه نقشه میکشه، اینکه بخوای خودت رو بزنی به کوچه ی علی چپ و دوستش داشته باشی ؛ از اون کارهای سخت دنیاست.

****

از آدم هایی که فکر میکنند با پولشون زمین و زمان و تمام آدم های زیردستشون رو خریدند متنفرم!

****

نشستم شکمم رو میمالم. دلم باز درد گرفته! منی بودم که تا کوچکترین دردی داشتم میرفتم دکتر، این روزها از دکتر رفتن فراری هستم.

****

چرا نمیتونم تعادل فکری و روحی  و جسمیم رو دوباره پیدا کنم؟

****

این پست صرفا جهت تخلیه ی فشارهای روحیست و هیچ هدف دیگری ندارد.

****

خدایا شکرت که شکمم آروم گرفت.

خدایا سپاس که روزها هرچند بد میگذرند و تموم میشن!

خدایا ممنون که هیچ چیز دنیا مانا نیست.

پ.ن. اینا رو صبح نوشته بودم و حالا

****

زنگ زدم به آرایشگاه تا برا عید نوبت بگیرم میگه روز بیست و هفت بهمن(شنبه) حضوری بیاین و نوبت بگیرید.

میگم : من شاغلم سر کار هستم. روز شنبه رو نمیتونم مرخصی بگیرم.

میگه همه شاغلند.

میگم فردا میام و بیعانه میدم. یا اصلا کل مبلطغ رو حساب میکنم. اونروز هم زنگ میزنم.

میگه نمیشه ! دفاتر ما همون روز باز میشه. من قاطی میکنم. ب اید حضوری بیاین . مادر یا خواهرتون رو بفرستید.

بغضو میشم. میخوام بگم من کسی رو اینجا ندارم اما بعد با خودم میگم داری منت کیو برای چی میکشی؟

شاکی میشم و به ماما میگم: اونهمه درس خوندم و سختی کشیدم و اینقدر کلاس نمیذارم اونوقت چندتا آدم با دو تا دوره ی آرایشگری به اندازه ی یه دکتر فوق تخصص دارند برام کلاس میگذارند. فردا نوبت دارم برا ابرو. میدونم که آخرین باریه که پامو توی اون آرایشگاه میگذارم. ( لطفا به خانم های آرایشگر برنخوره اما این شیوه ی رفتار اصلا مناسب نیست)

باید یه جای جدید رو پیدا کنم. برای عید هم میرم ولایت غربت. پیش همون آرایشگر عقدم. اینجوری هستی رو هم میبینم. اینقدر هم افاده ندارند.

ماجرا رو به همکلاسی میگم: میگه فردا بپرس نمیشه من برم و حضوری برات نوبت بگیرم.

****

خوشحالم که سه روز از کارخونه دورم.

****

دوستان کسی از شما اطراف خیابون تعاون و حکیم و باغ فیض آرایشگاه خوب سراغ داره؟ آرایشگاه قبلی خیابون گیشا بود.


پ.ن.۲ در مورد خط اول این پست باید بگم این جمله یه استعاره از شرایط کارخونه است و ربطی به همکلاسی طفلی نداره.


میگه: تعطیلات رو نمیخوای بیای اینجا.

میگم: نه!

میگه: کجا میخوای بری!

میگم: هیچ کجا! 

میگه: چهار روز تعطیلی رو میخوای بشینی توی خونه؟

گفتم: آره!

گفت: چرا؟

گفتم: به قول خودت نمیخوام مثل بابام هی مسیر تهران شمال رو گز کنم.

گفت: به خاطر حرف من نمیای؟

گفتم: نه! نمیخوام آرامش شما رو هم بهم بزنم.




بدیها:

۱_ داشتن همزمان  چند مدیر و راضی نگه داشتن همه

۲_ دهن بین بودن مدیران

۳_ فقدان سلسله مراتب شغلی

۴_ فقدان قانون و  مقررات و چهارچوب کاری مشخص

۵_عدم درک متقابل همکاران

۶_عدم روراستی و صداقت بین همکاران

۷_حجم بالای کار

۸_ عدم امکان اطلاعرسانی در خصوص مشکلات به مدیرعامل 

۹_ فقدان حس مسئولیت پذیری نسبت به شرایط کاری زیردستان

۱۰_ عدم تساوی و عدالت شغلی

۱۱_ وجود دیکتاتوری مطلق به جای قانونمندی

۱۲_ حقوق پایین

۱۳_ دوری راه

۱۴_استرس و فشار عصبی

۱۵_عدم اجازه برای مطالعه در اوقات کم کاری

و


خوبیها

۱_ پرداخت به موقع حقوق

۲_ داشتن سرویس  از جلوی منزل تا درب کارخانه

۳_داشتن ناهار

۴_ وجود امنیت شغلی

۵_ وجود بیمه تکمیلی

۶_  فراهم بودن میز و کامپیوتر و پرینتر و تلفن و . (خیلی جاها همین چیزها هم در دسترس نیست)

۷_ فقدان همکار ناسالم

۸_ وجود امنیت اخلاقی در محیط کار

و

حالا باید بالا و پایینش کنم.

****

بعد از ظهرزنگ زدم به همکلاسی و گفتم امروز ناهار زنگ نزدی! 

گفت: میدونی که امروز چندشنبه است.

گفتم: آهان. جلسه ی شرکا! 

گفتم: خوب الان حالت چطوره؟

گفت: عصبانیم.

نپرسیدم چرا! فقط با آرامش گفتم، بی خیال. آسمون هنه جا همین رنگه!(بدجنس کی بودم من؟)

همکلاسی گفت: بله. درسته!

****

سه چهار روزه دل درد خاصی دارم که غروبا بیشتر میشه. به قول همکلاسی خودم هم هنوز نفهمیدم دقیقا کجام درد میکنه!

دیشب از خونه ی مادرشوهر که برگشتیم ، بعد از نا تموم موندن غرغرهای من و توی هم کشیده شدن اخمام، رفت و شعله ی گاز زیر کتری رو روشن کرد.پرسیدم چایی میخوای؟ گفت نه! 

وقتی آب جوش اومد کیسه ی آب گرم رو پر کرد و داد به من تا بذارم روی شکمم. چنین مرد دلبری دارم من!

****

چندروزه  که فکر و ذکر ما رنگ کردن موی من و چه رنگی کردنشه!

****

خدایا سپاسگزارم که من رو توی قطب به دنیا نفرستادی. هر لحظه از تصور زندگی کردن میون یک عالمه برف و یخ و سرما، استخونهام به لرزه درمیاد.

خدایا سپاسگزارم که بهمن هم از نیمه گذشت. یعنی یک ماه و ده روز تا پایان سال کاری ما باقی مونده.




رسیدم خونه. بوی خوش غذا توی خونه پیچیده بود. همکلاسی و عکاسباشی خونه بودند و همکلاسی برای شام استانبولی پخته بود. میز رو چید و با هم شام خوردیم و بعد رفتیم فروشگاه آبنبات چوبی. 

شکلات ولنتاین همکلاسی رو خریدم با یه عالمه پاستیل و شکلات های قارچی و پرتقالی و آبنبات های رنگی و آبنبات چوبی قلبی برا کپلچه. 

البته میدونم که بیشتر این شکلاتها یک طعم مشترک دارند و آبنبات ها هم اصلا خوشمزه نیستند ولی خوب بسته بندیهاشون خیلی دلرباست.

بعد هم رفتیم آب هویج و کرفس خریدیم و برگشتیم خونه.

عکاسباشی رفت و ما الان تنها هستیم. منم  رفتم دوش گرفتم و الان کنسرت امید از سینه فیلم پخش میشه و ما نشستیم و داریم لذت میبریم.

****

همه از جا بلند شید دلتون شاد

دیوونگی امشب شده آزاد

دوست دارم و بگید با فریاد

دوست دارم و بگید با فریاد

****

این روزها تمرین میکنم احساساتم رو یکی کنم. خشم و تنفرم رو کم کنم و سعی کنم حتی اونهایی رو که آزارم میدن دوست داشته باشم. خیلی سخته اما دارم تلاشم رو میکنم.

خط به خط جملات کتاب ملت عشق رو دائم مرور میکنم و قوانین عاشقی رو با خودم تمرین میکنم

امشب میخوام مست بشم

عاشق یکدست بشم

از روزی که این تصمیم رو گرفتم هر لحظه جملات جالبی رو از کسانی میشنوم که ناگهان توی ذهنم بلد میشن و میبزنم تکرار قوانین عشقه! وقایع عجیبی رو تجربه میکنم. 

تلویزیون رو روشن میکنم و جمله ای رو میشنوم که همون مضمون جمله ی خاصی از کتاب رو داره! 

انگار در دایره ای از حکمتها میچرخم.

این روزها دوست داشتن رو مشق میکنم. کار سختیه. باید یادبگیرم بدیها رو نادیده بگیرم. درون افراد رو نبینم. افکارشون رو نخونم. و این برای من سخت ترین کارهاست.

****

خداجونم خیلی دوستت دارم و بابت تموم لحظه هایی که فرصت تجربه اشون رو به من دادی سپاسگزارم. 

خدایا بابت وجود این همسر تپل که داره منو هم مثل خودش میکنه ممنونم.

خداجونم از اینکه توی این روزهای سرد دلمون رو گرم نگه میداری سپاسگزارم.


دیروز همکلاسی و کپلچه در وضعیتی اومدند خونه که اخم های هر دوتا تو هم بود و هیچ کدوم حرف نمیزدند. 

کپلچه با اخم رفت توی اتاقش. به آرومی از همکلاسی پرسیدم چی شده؟ با عصبانیت گفت ریاضی نمره ی خیلی بدی گرفته! 

سکوت کردم. 

همکلاسی رفت توی آشپزخونه و گفت خودم شام میپزم. 

فهمیدم اونقدر ناراحته که میخواد خودش رو سرگرم کنه! 

دو ساعت بر همین منوال گذشت! 

شام آماده شد و در سکوت خوردیم. بازم همکلاسی اجازه نداد من ظرف بشورم. 

بعد از شام توی هال نشسته بودیم که کپلچه گفت: خاله درسته که آدم فحش بده و داد بزنه؟ گفتم نه! گفت پس چرا بابا سرم داد میزنه. اونم برا یه نمره ی ریاضی! 

گفتم بابا نباید داد بزنه یا حرف بد بزنه ولی شما هم نباید جواب پدرت رو بدی یا باهاش بد صحبت کنی! 

گفت : من فقط داشتم توضیح میدادم. بعد اون داد زد. حالا چون من ریاضی رو نمره کم گرفتم که نباید سرم داد بزنه!

گفتم مگه چند شدی؟ نمره اش رو گفت. گفتم خوب خیلی کم شدی خاله! 

گفت کم شدم ولی بابا که نباید برام ساعت تلویزیون تماشا کردن بذاره! 

گفتم: چرا اتفاقا. بابا میتونه این کار رو بکنه. و اگر هم دعوات میکنه برا اینه که دوستت داره. دلش میخواد وقتی بزرگ شدی به کسی وابسته نباشی. دلش نمیخواد کسی به تو بگه تنبل. 

اگر سرت داد میزنه برا اینه که تو جوابش رو میدی و به حرفاش گوش نمیدی. 

بابات تمام مدت فکر اینو میکنه که هزینه های مدرسه ات رو بده و پول کلاس والیبالت رو پرداخت کنه و هزینه هاتو تامین کنه. اگه دوستت نداشت این کارهارو نمیکرد. 

گفت : خوب خاله اینا همه وظیفه پدراست دیگه!

یه لحظه قلبم به درد اومد. گفتم: نه. وظیفه ی پدرت اینه که شکمت رو سیر کنه و لباسات رو تامین کنه و تو رو مدرسه ثبت نام کنه. دلیلی نداره تو رو مدرسه ی گرون  یا کلاس والیبالبفرسته یا هرچیزی که دلت خواست برات بخره. 

گفت کلاس نه اما چیزهای دیگه که وظیفه است. 

گفتم چیزهای دیگه هم وظیفه نیست. خیلی از پدرا بچه هاشون رو مجبور میکنند از کوچیکی برن سر کار. خیلی ها برا بچه هاشون هیچی نمیخرند و همش دنبال تفریح و خوشگذرونی خودشون هستند. پدر تو تمام طول هفته اگر بخواد خوردنی بخره میگه صبر کنیم آخر هفته که کپلچه هم میاد. یا اصلا دیدی برا خودش لباس بخره؟ همش به فکر خرید کردن برای توئه! 

اونوقت تو میگی پدرت دوستت نداره؟

گفت آخه مهربون نیست. مامان من بابت نمره ی ریاضی اصلا دعوام نکرد. گفتم باباها و مامانا با هم فرق میکنند. 

گفت بابا ح(پدربزرگش) خیلی مهربون بود! هیچ وقت دعوا نمیکرد. گفتم اون پدربزرگت بود. بابات هم هروقت پیر بشه و پدربزرگ بشه مهربون میشه. از بابات بپرس بابا ح چندبار دعواش کرده.

همکلاسی گفت: من جرات داشتم نمره ی هجده بگیرم بابام حسابی کتکم میزد. نمره ی تو که جای خود داره!

گفت یه مثال دیگه میزنم. مثلا بابای دوستم تینا. اونم خیلی مهربونه. گفتم تو تا حالا دیدی تینا جواب پدرش رو بده یا بهش بی احترامی کنه! گفت نه! گفتم اما من همین الان دیدم که تو با پدرت خیلی بد صحبت کردی! 

سکوت کرد. دیگه هیچی نگفت!


صبح همکلاسی رفت سر کار. وقتی کپلچه رو  بیدار کردم و صبحونه خورد نشست پای تکالیفش. بعد هم از من خواست باهاش ریاضی کار کنم. 

بازم در مورد پدرش حرف زد. کلی نصیحتش کردم و گفتم باید به حرف های پدرش گوش بده.

بهش گفتم چه ریاضی رو دوست داشته باشی و چه نداشته باشی باید بخونیش. اگر ریاضی امسال رو خوب یاد نگیری سال بعد سخت تر میشه و سال بعدتر هم سخت تر.  

خیلی باهاش حرف زدم. 

 بهش گفتم رفتارش با پدرش غلطه. گفتم کمی با پدرت مهربون باش. گاهی بغلش کن! گاهی موهاشو نوازش کن! گاهی قربون صدقه اش برو! 

گفت آخه بابام نمیذاره دست به موهاش بزنم! بابام همش غر میزنه! 

گفتم تو باید وقتی بابات سر حاله این کارهارو انجام بدی. نه اینکه وقتی عصبانیه یا میخواد تنها باشه بری بچسبی بهش! 

گفتم مگه مامانتو ناز نمیکنی؟ گفت چرا! گفتم خوب بابات رو هم باید ناز کنی! گفتم نگاه به هیکل بابات نکن. باباها ظاهرشون گنده و خشنه اما دلشون کوچیکه! 

امروز گذشت. و تونستیم روی قانون ساعت دو تا پنج بمونیم. اگر بتونیم چند وقت این قانون رو رعایت کنیم مطمئنم این بچه هم نظم و ترتیب پیدا میکنه. 

دیشب خیلی خیلی بابت حرف های کپلچه ناراحت بودم. همکلاسی رو نگاه میکردم و دلم براش میسوخت. 

من میدونم که چقدر این بچه رو دوست داره! 

از اینکه کپلچه توی روش می ایسته و جوابش رو میدی خیلی ناراحت میشم و عذاب میکشم.

****

خدایا دلم برای باباهایی که بلد نیستند با دخترانشون ارتباط درستی برقرار کنند میسوزه. خودت مراقب دل کوچیک و نازکشون باش! خودت مراقب همکلاسی باش. خدایا کاری کن این دختر آرومتر بشه و اینقدر نسبت به پدرش ذهنیت بد نداشته باشه.

خدایا لطفا به این پدر و دختر کمک کن تا رابطه ی درستی داشته باشند!



درب ورودی خونه رو که باز کردم گرمای دلچسبی پاشید توی صورتم. خونه برای من بهترین جای دنیاست. خیلی ها دوست دارند دائما به مسافرت بروند یا حتی آخر هفته هاشون رو بیرون  از خونه سپری کنند اما من عاشق خونه و کاناپه ی عزیزم و گرمای مطبوع خونه هستم.

****

همکلاسی میگه بریم شهر آبنبات؟

گفتم الان دیره! هفته ی بعد بریم!

میگه تا حقوقت رو تموم نکردی بریم که من میخوام من تمومش کنم!

****

من کلا از مملکت بی خبرم. چون اصلا  کانال های تلویزیون داخل رو  تماشا نمیکنم. مامان امروز گفت اهواز سیل اومده. میگم مامان ما موندیم دعا کنیم بارون بباره یا دعا کنیم بارون نباره! 

مامان میگه: خدا هم کاراش شده افراط و تفریط!

گفتم: خدا کارش درسته! بنده های خدا کارهاشون افراط وتفریطه! این بارون و برف خیلی جاهای دیگه میباره و چندان خسارتی به بار نمیاره! چون پول هایی که باید خرج مملکت بشه اونجاها اختلاس نمیشه! 

رودخونه ها لایروبی میشن تا طغیان نکنند! ماشین های برف روبی خریده میشه! پلکان های بلند برای آتشنشانی! مخازن آب! ماشین های بزرگ پیشرفته راهسازی! سدها تعمیر میشن! پل ها درست ساخته میشن! برای ساخت و سازها مطالعات گسترده انجام میشه و .

اینا همه پول میخواد! و این پول ؟!!!!!!!

****

خدایا شکرت که زندگیمون رو در جهت درست هدایت میکنی!

خدایا ممنونم که توان پرداخت قبض برق و آب و گاز رو داریم.

خدایا سپاسگزارم که بندگانت رو. وسیله ی خیر در زندگی من قرار میدی! 

خدایا کمکم کن تا من هم وسیله ی خیر زندگی دیگران باشم.


من هر روز از روی یک پل عابر پیاده رد میشم. هر روز وقتی از سرویس پیاده میشم باید از اون طرف اتوبان بیام به سمت مقابل و برای این کار از پل عابر پیاده رد میشم.

خیلی روزها پل خلوته و من تنها کسی هستم که روی اون راه میرم.

بعضی روزها اما افرادی از سمت مقابل میان و از کنارم رد میشن. یا گاهی صدای پای کسی رو میشنوم که پشت سر من از پله ها بالا میاد. 

بعضی آدم ها خیلی سریع از کنارم رد میشن. حتی سرشون رو بالا نمیارن که ببین چه کسی از روبه رو میاد. بعضی ها مودبانه کنار میکشند و راه رو برای عبور باز میکنند. بعضی ها مثل مرد جوان امروز، به صورتم زل میزنند و وقیحانه نگاه میکنند و طوری راه میروند که انگار کل پل متعلق به اونهاست. 

زندگی ما هم گاهی شبیه همین پله! فقط  همراه زندگیتون یا رفیقتونه که همراه شما و قدم به قدم با شما از پل عبور می کنه. باقی آدم ها میان و از کنارتون رد میشن. هیچ کسی هم نمیتونه روی پل ثابت باقی بمونه. همه رفتنی هستند. چه اون آدم مودب و چه اون آدم وقیح. 

آدم ها چه خوب و چه بد طی دوران زندگی  از کنارتون عبور میکنند و برای همیشه کنار شما نیستند. همکار، دوست، اعضای خانواده، بچه ها، مدیر و

****

در مورد همکلاسی و پست قبلی یه توضیح بدم: همکلاسی از اون مردهاییه که هرچی وارد بازار بشه قبل از دیگران ازش اطلاع داره و سعی میکنه تهیه شون کنه. این شامل انواع وسایل دیجیتال و کمک دیجیتال، ابزار مربوط به ماشین، لوازم دکوری، عطر و ادوکلن و مخصوصا انواع خوردنی هاست و چون خودش خیلی خوش سلیقه است، خرید کردن براش خیلی سخته! خیلی زیاد!

****

امروز یه چیزهایی رو که نمیتونستم رودررو به همکلاسی بگم براش نوشتم. نوشتن خیلی خوبه!

****

خدایا سپاسگزارم که من رو آدمی مسئولیت پذیر و کوشا آفریدی. کسی که میتونه تمرکز کنه و فکر کنه!

خدایا سپاسگزارم که آرامش رو به من هدیه دادی!


دیروز وقتی از سرویس پیاده شدم هنوز هوا یه نموره روشن بود. مثل هفته ی قبل نبود که تاریکی مطلق همه جا رو میپوشوند. 

انگار تاریکی شبیه کشی باشه که کشیده بودنش و حالا طی سه روز گذشته رها شده بود و داشت به سرعت کوتاه میشد و برمیگشت به اندازه ی واقعیش.

حتی صبح ها هم دیگه هوا تاریک تاریک نیست. گرگ و میشه.

این یعنی داریم به بهار نزدیک میشیم و برای من یه حس فوق العاده است. امسال عید اولین سالیه که کنار همکلاسی سال نو رو جشن میگیرم. 

اولین شب یلدا رو امتحان کردیم. اولین چهارشنبه سوری و اولین  سال تحویل رو هم پیش رو داریم.

این ماه تولد همکلاسیه. فکرمیکنید برای تولدش چی درخواست داده؟

.

.

زیاد فکر نکنید. عمرا بتونید حدس بزنید.

کپل جان جاروشارژی درخواست دادند.

از نظر من یک وسیله ی  نه چندان ضروری و جاگیره! تا حالا با خریدش مخالفت کردم اما توی این موقعیت به خاطر اون قبول کردم بخرم.


دوستان یه م! برای ولنتاین، تولدش و روز مرد که همگی طی این ماه و ماه آینده است به نظرتون چی بخرم بهتره؟

لطفا بلوز و شلوار و ساعت و عطر و کیف پول و کمربند و دستکش و شال و فلش و مموری کارت و هارد اکسترنال و پاوربانک و جعبه ابزار نباشه چون تکراریه. 

پیشاپیش ممنونم.

****

خدایا بابت این روزهای پرآرامشی که به من بخشیدی سپاسگزارم.

خدایا بابت اینکه داروم رو تونستیم پیدا کنیم ممنونم.

خدایا شکرت که همکلاسی بدون منت گذاشتن دنبال کارهام میره و هوامو داره!

خدایا ممنونم که هر روز بیشتر از قبل بهم ثابت میکنی درست انتخاب کردم.



بچه که بودم ظهرهای جمعه یه برنامه ای از رادیو پخش میشد به اسم قصه ی ظهر جمعه. یه آقایی میومد و قصه تعریف میکرد. اول صحبتش هم میگفت: راویان اخبار و طوطیان شکرشکن پارسی اینگونه حکایت کنند که:!

عاشق قصه هاش بودم. هنوزم وقتی برای یه بچه قصه میگم، ملغمه ای از چند داستان اون زمان رو در ذهنم میپرورونم و تعریف میکنم. 

بگذریم!

زمان بچگی ما ادب و نزاکت و طرز  صحبت کردن خیلی مهم بود.

ما به بزرگتر از خودمون نمیگفتیم تو! ما غریبه ها رو به اسم کوچیک خطاب نمیکردیم. زمان بچگی ما مجریان تلویزیون شق و رق بودند و مرتب و بسیار با ادب صحبت میکردند. مجریان رادیو از اونها هم بهتر.

کم کم بعد از پایان جنگ و مخصوصا در دوران ریاست جمهوری آقای خ*ات*می یکسری جوانان وارد دنیای مجری گری شدند که جریان جدیدی از اجرا رو ایجاد کردند. محریانی که بیشتر شومن بودند. با مخاطبین خیلی صمیمی برخورد میکردند. گاها از توهین های در لفافه پنهان شده هم استفاده میکردند. همکارانشون رو به اسم کوچیک خطاب میکردند و به مهمانانشون تو میگفتند و نظریه شون این بود که صمیمیت خیلی بهتر از اجراهای خشکه. 

از پرچم داران این گروه هم میشه به فر*زا*د  ح*سن*ی اشاره کرد.

در حال حاضر وقتی مسابقه های رادیویی رو گوش میدی از نوع شوخی های برخی مجریان شوکه میشی! از نوع ادبیات مجریانی که برای برنامه های مناسبتی شب عیدی دعوت میشوند حیرت میکنم.

با تداوم این نوع گویش و ادبیات، به مرور گویش عام جامعه تغییر کرد. در زمان دانشجویی  ما، همکلاسان همدیگر رو با نام خانوادگی صدا میکردند. امروزه دخترها و پسرها خیلی صمیمیتر هستند. این بد نیست اما ایراد بزرگی که وجود داره  ورود این جوانان به محیط کار و همکار شدن اونها با افراد باسابقه است. 

جوونکی در کارخونه کار میکنه که به تموم بزرگترا تو میگه و طوری حرف میزنه انگار داره با همسن خودش صحبت میکنه.

امروز مهندس دو به شک میگفت: اینقده از فلان پسرک بدم میاد. دستش رو میکنه توی جیبش و میاد  و با لحن بدی میگه مهندس چطوری؟ خوبی؟  به نظرم بهتره تو فلان کار رو فلان طور انجام بدی. 

نه ادبی! نه احترامی! انگار نه انگار من سن باباش رو دارم!

خوب من به دو به شک حق میدم. واقعا سخته!

من فکر میکنم  ادبیات حاکم بر جامعه تحت تاثیر مجریان شکرشکن پارسی  قرار گرفته و فرهیخته شده.

****

خدایا شکرت که با یادآوری خاطرات خوش ایام بچگی کلی روحیه میگیرم و شاد میشم.

خدایا شکرت که حال خوب رو به طرق مختلف توی زندگیم جاری میکنی!

خدایا پیشاپیش بابت صبری که بهم میدی ازت سپاسگزارم.


من از اون دست آدم هایی هستم که تا دست و پام به جایی برخورد میکنه فورا کبود میشه. کبود در حد زغال. بعد به مرور سرمه ای و بنفش و نارنجی و زرد میشه تا خوب بشه.

و البته باید بگم از اونجایی که دائم در حال دویدن هستم و انگار فاصله ها رو درست تشخیص نمیدم دائما به در و دیوار و میز و صندلی برخورد میکنم.

امروز وقتی از سر کار برگشتم و داشتم لباس عوض میکردم چشمم افتاد به پاهام. از بالا تا پایین بیشتر از پنج کبودی تازه و اون گوشه کنارها چند کبودی کهنه به چشم میخورد.

همکلاسی اومد توی اتاق و گفت به چی نگاه میکنی؟ 

به پاهام اشاره کردم.

گفت اینا برا چیه؟

دونه دونه گفتم: این یکی رو صبح زدم به لبه ی تخت. اونیکی رو دیشب زدم به لبه ی تخت. این طرفی  رو پریشب شما توی خواب زانوت رو کوبوندی بهش! 

کناریش رو زدم به لبه ی میزم.

اون آخری رو یادم نیست.

همکلاسی نگاهی به من انداخت و گفت: خدا به خیر بگذرونه.

****

رفتیم خرید. وقتی برگشتیم ساعت نه و نیم بود. شام رو ساعت ده خوردیم. به نظرتون نباید چاق بشم؟؟؟؟؟

****

فردا خانم همکار نمیاد و این یعنی:  یکروز! یک اتاق! یک دنیا آرامش! 

****

یه آقایی تو قسمت اداری کار میکنه که خیلی احساس صمیمیت با خانم همکار داره. من زیاد ازش خوشم نمیاد. به نظر من زیادی فضوله!

دیروز خیلی عصبانی بودم  ، دائم تلفن اتاق زنگ میخورد و  با خانم همکار کار داشتند و ایشون هم توی اتاق نبودند. منم داشتم یه کار محاسباتی دقیق انجام میدادم. در واقع داشتم میزان مواد و مومات ماه بعد رو محاسبه میکردم و برنامه ی تولید رو میریختم.

برای دهمین بار طی پنج دقیقه تلفن زنگ خورد.  من گوشی رو برداشتم و با عصبانیت گفتم :بله !

آقای همکار گفت: اوف چقدر عصبانی! 

گفتم: چه کاری ازم بر میاد براتون انجام بدم؟!

شروع کرد به شوخی و خنده و سوال های نامربوط پرسیدن.

خیلی جدی گفتم: سرم شلوغه. شما هم انگار کاری ندارید!

در حالی که ناراحت شده بود گفت: خانم فلانی نیست؟

گفتم: نه!

گفت: ما غلط بکنیم دیگه زنگ بزنیم!

واقعا آدمی تا چه حد میتونه احمق باشه که بعد از پانزده سال کار هنوز نمیفهمه کی و کجا وقت شوخیه؟!

****

خدایا برای آفرینش پرتقال و باقی مرکبات که توی این فصل ویتامین سی بدنمون رو تامین میکنند شکر.

برای  پاهایی که توان راه رفتن دارند شکر.

برای بوی خوش بهارنارنج و دارچین شکر.

برای خواب خوش شبهامون شکر!

برای دوست داشتن ها و دوست داشته شدن هامون شکر.




اینجایی که من کار میکنم چندتا ویژگی تاپ داره!

۱: هرچقدر بیشتر احترام بگذاری، بیشتر با بی ادبی ورفتار نامحترمانه دیگران مواجه میشی. هیچ  فرقی هم نمیکنه راننده سرویس باشه، آشپز باشه یا مدیر بالادستی!

۲: بالادستی به بقیه یاد داده فقط تابع اون باشند. یعنی سلسله مراتب و بقیه چیزها الکی! نه میتنی زیردست خاطی رو تنبیه کنی و نه اخراج. اکثرا هم توسط خود مدیر وارد شرکت شدند و .

۳: اینجا وقتی سفارش خرید یه چیزی رو میدی ممکنه خریدش تا ابد طول بکشه. تازه وقتی خریده میشه ممکنه یکی از یه واحد دیگه زودتر بره و از انبار تحویلش بگیره!

۴: اینجا یه مدیر کارخونه ی محسوس و چندتا مدیرکارخونه ی نامحسوس داره. مثلا مدیر تضمین کیفیت برا خودش یه پا رئیسه! 

سرپرست انبار سرخوده و از هیچ احد الناسی حرفشنوی نداره! 

ناز آشپز رو باید کشید وگرنه بیچاره ات میکنه! 

مسئول فنی برا خودش در یه جهت خاص شنا میکنه و حرف حرف خودشه!

مدیران دفتر تهران هرکدوم یکی از دیگری رئیس تر و صاحب نظرتر!

مدیر دو به شک بدتر از همه و

۵: اینجا کارشناس و مدیر میانی و مدیر ارشد کشکه!

۶: برای مرخصی گرفتن باید از چند نفر اجازه بگیری!

۷: زمان مرخصی رفتن میگن تو نباشی کی کارهاتو انجام بده، زمان افزایش حقوق میگن: کار خاصی که نمیکنی!

۸:علاوه بر تمام رئسا که شاید خدا بخواد و  یک بار با هم در موردی خاص متحد النظر بشن، یه مدیرعاملی هست با حق وتو که فقط حرف حرف خودشه!

۹: ازافزایش حقوق هم خبری نیست!

۱۰: برای گرفتن حقت فقط خودت باید اقدام کنی و تا میتونی کَنِه بشی تا بلکه به گوشه ای از حقت برسی!

۱۱: کار رو تو میکنی و به نام یکی دیگه تموم میشه!

و این داستان ادامه دارد

****

خدایا شکرت که همین کار هم هست. مطمئنم تو یه جای خوبی رو برای من در نظر گرفتی. نزدیک خونه، با حقوق مناسب و شرایط خوب


به خاطر ترافیک کرج و بارون و برف ساعت هفت شب رسیدیم خونه.

خانم همکار میگه: دو تا دوتا مدیر داریم اما هیچکدوم به خودشون زحمت نمیدن به مدیرعامل بگن وقتی هوا ناجوره یک ساعت زودتر برگردیم تهران!

گفتم: به قول خودشون بلیط هاشون رو بابت موارد بی ارزش خرج نمیکنند!

****

آخر هفته مهمون دارم اونم چه مهمون هایی! زن دایی و دختردایی از شمال میان!

****

دلم یه فیلم خاص میخواد تا از تماشاش لذت ببرم! کسی سراغ داره! ایرانی نباشه لطفا! تخیلی و بزن و بکش هم نباشه! یه جورایی خاص باشه!

****

همکلاسی هم ساعت هشت و نیم رسید. براش پیام دادم که چه زوج فعالی هستیم! چشم بد ازمون دور!

****

خیلی وقته سوار تاکسی نشدم. توی تاکسی که سوار میشی آدم های مختلفی رو میبینی و دنیاهای جدیدی پیش روت نمود پیدا میکنه! هر آدمی با یه داستان مختص خودش! 

دلم برای ارتباط با آدم ها تنگ شده!

****

به خانم همکار میگم میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟ اینکه برای یه مدیر تحصیلکرده که انسان باشه و گفتار و رفتارش یکی باشه و شخصیت والایی داشته باشه کار کنم.

میگه: این که رویاست! 

میگم : من دلم میخواد و آرزومه!

میگه توی ایران فقط افراد بی لیاقت چاپلوس و بادنجون دور قاب چین مدیر میشن!

من آه میکشم!

****

همسر اومده خونه و میگه اوضاع خیلی ناجوره! دعا کن حمله نکنند!

من اما کاملا خنثی به بیست سال بعد فکر میکنم که شاید ما نباشیم اما اوضاع بهتر شده باشه! 

مدتهاست دیگه از مرحله ی ترس عبور کردم و به مرحله ی بی خیالی رسیدم. چون این روزها اونقدر وحشیگری و کارهای حیوانی از افراد خاص میبینم که امیدم به اصلاحشون از بین رفته! شاید یک مرگ دست جمعی دنیای بهتری رو بسازه!

****

ماماجونم سپاس برای روزهای برفی و بارونی که صحیح و سالم ما رو به خونه میرسونی! 

ماماجون سپاس برای اینکه به اندازه ی توانمون روی شونه هامون بار مسئولیت قرار میدی.

ماماجون ممنونم که هر روز این زندگی با وجود تموم برنامه های تکراری روزانه اش اما باز هم متفاوت از هم و غافلگیرانه است.

مامای عزیزم ممنون از خلاقیتی که در وجود انسانها قرار دادی تا دنیا رو رنگارنگ تر و قابل تحمل تر بسازند.



دیشب وقتی رسیدیم خونه، دیدم خونه کمی سرد شده! شوفاژ ها رو چک کردیم که نسبتا گرم بودند. البته نه مثل همیشه! غذا خوردیم و  کمی هم با هم صحبت کردیم و من مشغول آماده کردن سوپ شدم برای فردا شام(شام امشب). 

از ظهر کمی شکم درد داشتم. تلفنی با هستی حرف میزدیم که بهم گفت احتمالا توی برفا نشستی و سردی کردی. یه کیسه ی آب  گرم بذار رو شکمت. داشتیم تلفنی صحبت میکردیم که همکلاسی کیسه ی آب گرم  به دست روبه روم سبز شد. آخه من قربون این مرد مهربون نشم؟

یکی دو ساعتی که گذشت  حس کردم خونه سردتر شد. رفتیم و شوفاژهارو چک کردیم و دیدیم بعله! سرد شدن.

همکلاسی زنگ زد به سرایدار. گفتن مشعل شوفاژخونه سوخته و بردن تعمیر. 

من میخواستم برم حموم. ولی با این وضعیت نمیشد. رفتم سرم رو شستم. 

همکلاسی درب اتاق خواب ها رو بست و رختخواب ها رو آورد توی هال.

رفتم توی بغلش و  در حالیکه کیسه ی آب گرم رو هم به خودم چسبونده بودم تا صبح با خیال راحت خوابیدم و اصلا نفهمیدم خونه مثل یخچال شده.

****

امروز توی کارخونه برای ناهار سبزی پلو با ماهی داشتیم. با خانم همکار رفتیم آشپزخونه تا ببینیم آشپز چجوری این ماهی ها رو سرخ میکنه که اینقده خوشمزه میشه.

برامون توضیح داد که ماهی ها رو میخوابونه توی آب و سنگ نمک. بعد میریزه تو آبکش و بعد میخوابونه توی پودر سوخاری و در روغن فراوون سرخشون میکنه. آی خوشمزه میشه! آی خوشمزه میشه!

اتاق ما پشت آشپزخونه است و کانال کولر به اونجا مرتبطه. از ساعت یازده که آشپز شروع میکنه به سرخ کردن ماهی من دل ضعفه میگیرم تا ساعت یک که برم برا ناهار!

****

امروز با ترس برگشتم خونه. نگران بودم که نکنه شوفاژها سرد باشه. اما خدارو شکر شوفاژها گرم بودند. الان سوپ خوشمزه رو خوردیم و نشستیم پای تلویزیون و منتظریم که خونه گرم بشه.

****

خدایا یک شب سرما رو گذروندیم ، تمام امروز دلم پیش اونایی بود که توی این زمستون سرد، سر پناهی ندارند! خودت پناه همه باش!

خدایا سپاسگزارم که میتونم آدم ها رو دوست داشته باشم با وجود تمام بدی هاشون!

خدایا سپاسگزارم که یه خونه ی کوچولوی گرم داریم و دلی که از کنار هم بودن گرمه!

خدایا سپاسگزارم که عادت رو به ما آموختی تا تحمل خیلی چیزها راحت بشه! 

خدایا سپاسگزارم  که صبر رو در وجودمون قرار دادی و عشق رو! 

خدایا برای خلقت آویشن، دارچین، گل سرخ و پونه که این روزها دمنوش شبانه ی منه و به من انرژی میده و در برابر سرماخوردگی مقاومم میکنه سپاسگزارم.

خدایا برای خلقت انار با اون دونه های قشنگش که دونه کردنش مشق عشق شبهای ماست سپاسگزارم. 

خدایا برای وجود پرمهرت و توجه ی بی حدت سپاسگزارم.




از صبح سردرد دادم.

*

دیروز از توی فریزر ظرف شاهتوت هایی رو که همکلاسی برام خریده بود و اضافه اش رو گذاشته بودم توی فریزر پیدا کردم و الان نشستم با لذت تمشک میخورم.

*

عکاسباشی توی مازندران یه ویلا خریده. امروز با همکلاسی رفتن یخچال و لباسشویی  و اجاق گاز خریدن. حالا احتمالا شب میاد اینجا. منم که کلا بی حوصله!

*

به مادر کمی گلگی برادر رو کردم. همونطور که انتظار میرفت گفت به من مربوط نیست. اون زندگی خودش رو داره. حتما فرصت نداره بهت سر بزنه. قبلا هم همینجوری بود دیگه. فرقی نکرده که! گفتم بله. اون فرقی نکرده اما خواهرش هنوز یک سال نیست که ازدواج کرده!

تلفن رو که قطع کردم متوجه شدم برادر زنگ زده به گوشیم. 

باهاش تماس نگرفتم. 

هفته ی قبل زن داداش میگفت چرا به ما نگفتی حالت بد شده. حالا فکر میکنم اگر من دیروز ساعت یازده صبح که به برادر زنگ زده بودم  و تلفن رو قطع کرد احتمالا دچار مشکلی شده بودم و به  کمکش نیاز داشتم ، تا امروز ساعت هفت شب که تماس گرفت ، احتمالا یا میمردم یا مشکلم حل میشد. پس واقعا با این شرایط چه ومی به تماس گرفتن با اونها هست؟

*

من میدونم که خیلی سخت میگیرم و باید بی خیال باشم. اما متاسفانه یه خصلت بدی دارم اونهم  اینکه آدم ها برای من تموم میشن. اگه اینقدر دست و پا میزنم برای ماندگاری روابط برای اینه که نمیخوام عزیزانم برام تموم بشن. اما این روزها احساس میکنم سرعت تموم شدنشون خیلی زیاد شده. اونقدری که دیگه مهم نیست مدتهای طولانی ازشون بی خبر باشم. 

*

این روزها خیلی فکر میکنم. باید خیلی چیزهای زندگیم رو تغییر بدم. میدونم جلوی راهم سربالایی و سراشیبی های بدی وجود داره. اما دستم رو گذاشتم توی دست خدا و مطمئنم از همه ی اونها رد میشم.

*

خدایا سپاس که هستی.


وقتی حرف مرگ به وسط میاد همه رو ترش میکنند و اخم هاشون میره توی هم و میگن چرا حرفشو میزنی! 

همه با مرگ بد هستند. همه از شنیدن اسمش بدترین خاطراتشون که فقدان عزیزانشون باشه رو به یاد میارن. 

همه ازش میترسن. همه ازش فراری هستند ! 

اما

وقتی بوی مرگ رو استشمام میکنیم، رفتارهامون تغییر میکنه! مهربون میشیم. یاد کمک به همنوعانمون میفتیم. عزیزانی رو که مدتها فراموش کرده بودیم به خاطر میاریم. دیگه برای مال دنیا غصه نمیخوریم. برای خالی کردن جیب همدیگه نقشه نمیکشیم. همدیگر رو میبخشیم. ناراحتی ها رو فراموش میکنیم و

پس بوی مرگ لطیفه! 

حتی از بوی گل سرخ و گل یاس هم لطیف تره! 

پس چرا خود مرگ اینقدر به نظرمون بده! 

بیاین قبل از بلند شدن بوی مرگ یه نفر، به یادش باشیم. 

بعضی مردن ها بو نداره! 

آدم میمیره اما هیچ کس نمیفهمه! 

اونوقت غصه اش میمونه برا خودمون! 

****

امروز صبح نوبت آرایشگاه داشتم.

دیشب با وجود خستگی زیاد ، بیدار موندم که برا ناهار کوکوی سبزی با زرشک زیاد بپزم.

صبح زود اول با همکلاسی رفتیم فروشگاهی که کار داشت. بعد منو برد گیشا، آرایشگاه. 

ابروها و موهامو مرتب کردم و بعد هم رفتم پاساژ گیشا. اونجا برای کپل و کپلچه و خودم لباس تو خونه ای خریدم. بعد هم روغن آویشن و روغن بنفشه برا ماساژ شکم(برا همون فیبروم ها).

همکلاسی اومد دنبالم و رفتیم سبزی آش و سبزی کوکو و بادنجون کبابی خریدیم و برگشتیم خونه. ناهار خوردیم و سبزی ها رو قسمت کردم و گذاشتم توی فریزر که خواهرک زنگ زد و پرسید تهران برف میباره؟ گفتم نه! گفت: تلویزیون گفته! 

حرفامون تموم شد و آشپزخونه رو مرتب کردم و رفتم سمت پنجره که دیدم عجب برف خوشگلی میباره.

زنگ زدم خونه ی مامان و بهشون خبر دادم که برف میباره. مامان گفت: جریان بوی بد تهران چیه؟ 

گفتم: جان؟ والله من خبر ندارم. طرف ما که بویی نمیاد. 

گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به بررسی. 

فهمیدم که اول گفتن بو از انقلابه. بعد گفتن از ایستگاه متروی ملته! 

یه عده هم گفتن اصلا بویی نیست.

یکسری هم میگن دماوند فعال شده و گاز ساطع کرده و میخوان  تهران رو از مردم تخلیه کنند.

خلاصه که ما توی تهران زندگی میکنیم اما مامانم اینابیشتر از  ما از تهران خبر دارند.

در حال حاضر همکلاسی روی کاناپه خوابیده و بنده هم در حال وبلاگ نویسی هستم و شام هم قراره بریم خونه ی مادرشوهرجان آش قره قوروت  یا یه همچی چیزی بخوریم. (اسمش رو درست متوجه نشدم)

****

خدایا شکر که اونقدر سرمون گرمه که فرصت نمیکنیم به اخبار بد گوش بدیم! 

خدایا سپاس که  باران رحمتت و برف این بزرگترین نعمتت رو به ما ارزانی داشتی.

خدایا امیدوارم لیاقت بندگیت رو داشته باشیم. 

****

قشنگترین تصویر این روزای من دیدن صورت همسر توی خوابه! 



دیروز همراه با کپلچه و مادرشوهر جان رفتیم خونه ی خاله بزرگه ی همکلاسی. خیلی هم خوش گذشت! 

امروز از صبح خونه بودیم. من و همکلاسی صبح خونه تمیز کردیم و کپلچه هم کارتون تماشا کرد و حموم رفت. بعد از نهار من و کپلچه دسر موز شکلاتی درست کردیم و گوشت چرخ کردیم(من گوشتها رو  مینداختم داخل چرخ گوشت و کپلچه دسته ی مخصوص فروبردن گوشت رو داخل ورودی چرخ فرو میکرد. در انتها هم من گوشتهارو داخل زیپ کیپ ریختم و کپلچه صافش کرد) بعد هم من قورمه سبزی برا شام پختم که فردا ناهار هم با خودش ببره و  کپلچه رومه دیواری زبانش رو درست کرد. فیلم پنجاه کیلو آلبالو رو با هم تماشا کردیم و بعد من و همکلاسی مسابقه ی هرکی دیرتر بخنده برنده است رو بازی کردیم و کپلچه هم شد داور و اونقدر خندید که نگو و نپرس! منم از خنده های اون خنده ام میگرفت و هی میباختم. در انتها براش یه عالمه سوال ریاضی طرح کردم. اون مشغول حل کردن شد و من مشغول کتاب خوندن و همکلاسی هم چرت زدن.  الان هم بعد از شام همکلاسی جان داره ظرف میشوره و کپلچه تلویزیون تماشا میکنه و من اینجام . 

جمعه ها از نظر من وقت استراحت و دوست دارم همه حسابی استراحت کنند . اجازه میدم همکلاسی  بعد از ظهر بخوابه یا تلویزیون تماشا کنه و یا با گوشی ور بره! کپلچه هم در صورتی که پنجشنبه درسش رو خونده باشه جمعه ها میتونه تلویزیون تماشا کنه! خوب جمعه است دیگه همه دوست دارند استراحت کنند. 

****

خدایا با وجود اینکه استراحت من به نسبت به دیشب  اون وقتی که تنها بودم خیلی کم شده اما هزار بار سپاسگزارم که جمعه هام دیگه ساکت و بی روح نیست. یه خونواده دارم که باهاشون سرگرمم و دوستشون دارم .

خدایا ممنونم برای این جمعه های دلنشین.



این مطلب خطاب به  کامنت گذار عزیز با عنوان"حالا" نوشته شده!

 اون چه اینجا می نویسم احساسات و تجربیات شخصی منه. مطمئنا خیلی ها با من همدوره هستند اما دلیلی نداره تجربیات مشابهی داشته باشند. درک هر شخصی از وقایع پیرامونش به احساسات و قوه ی ادراک خودش بستگی داره و کاملا منحصربه فرده!

کامنتدونی رو هم می بندم چون نمیخوام این بحث ادامه داشته باشه! 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

از بچگی  بعد از آشنایی با‌کتاب رساله که محصول تحصیل در مدرسه ی فرزانگان بود، عادت کردم خیلی اوقات پیرامون احکام موجود در رساله کنکاش کنم. 

از همون موقع خیلی چیزها با عقل و منطق من جور در نمیومد !

این پست ممکنه به مذاق خیلی ها خوش نیاد. پس اونهایی که دوست ندارند نخونند!

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

فردا آخرین روز تعطیلاته!

در حال حاضر ما به سمت دماوند در حال حرکت هستیم.

خیلی برنامه ها داشتم که نشد انجامش بدم. خیلی از کارهام مونده!

کلا عروس ترکا شدن از لحاظ رفت و آمد خیلی سخته! یعنیا دیدن یه کسایی میرن که من توی فامیل خودم نمیشناسمشون! 

مثلا خواهرشوهرِ خواهرِ شوهرعمه!

خلاصه که ما در این چند روز پا به رکاب بودیم برای دیدن اقوام همسر و البته مادرشوهرجان هم هرکسی که  میومد دیدنش بهش میگفت: بیاید دیدن من! اینا (اشاره به من و همسر) کارمند هستند و نمیتونند زیاد به من سر بزنند!

اعتراف میکنم که وقتی بار دوم این حرف رو شنیدم، ناراحت شدم. چون تمام مدت عید جز چندروزی که نبودیم ، باقی روزها ما دائم میرفتیم خونه شون و بعد هم میبردیمش هرجا که میخواست بره عیددیدن. 

اما خوب بعدش سعی کردم موضوع رو هضم کنم. به هر حال من  قبلا فقط مامانمو دیده بودم که هیچ کجا با ما نمیاد و حوصله ی مهمونداری  مداوم رو هم خیلی  نداره. تازه توی فامیل ما، بد میدونند که بچه ی ازدواج کرده هر روز هر روز بره خونه ی پدر و مادرش! 

خلاصه که تفاوت فرهنگی اینجورجاها خودش رو نشون میده! 

به هر حال سعی کردم  فراموش کنم.

واما یک نکته! من از چند سال قبل از این خصلتی که جدیدا بین خونواده ها مد شده که یکی رو دعوت میکنند و بعد به یه نفر دیگه هم زنگ میزنند و میگن یه ناهاری داریم شما هم بفرما، اصلا خوشم نمیاد. 

خاله ی خودم عادت داشت این کار رو میکرد،  منم  چند ساله که برا ناهار و شام دیگه نمیرم خونه شون. 

خوب میزبان عزیز، شاید مهمونت با یه مهمون دیگه راحت نیست! 

طرف اومده  یکی دو ساعتی شما رو ببینه و از بودن کنارت لذت ببره ، شما که همش توی آشپزخونه ای، اونیکی مهمونت هم که نا آشنا و غریبه است! وقتی هم میای پیش مهمونا اونقدر جمعیت زیاد شده که فرصت نمیکنی تحویل بگیری! خوب این چه کاریه؟

با خودت گفتی من که میوه خریدم و ناهار پختم و مجبور به پذیرایی هستم چرا دوتا یکی نکنم؟!!!!

اصلا این کار رو دوست ندارم. دیروز گرفتار یه همچین مهمونی شدم. اصلا قرار نبود ناهار بریم مهمونی! میزبان کلی اصرار کرد که الا و بلا باید ناهار بیایید. بعد فهمیدیم یکی دیگه از اقوام رو هم گفته! البته مادرشوهر خیلی هم بهش خوش گذشت ولی من دو ساعت تمام سیخ نشستم و از شنیدن بحث های آقایون سردرد گرفتم و خانم ها هم برا خودشون مجلس خصوصی برگزار کردند. وقتی برگشتم خونه از خستگی داشتم میمردم. اصلا خوش نگذشت! به همکلاسی هم گفتم. اول فکر کرد دارم گلایه میکنم. گفت: منم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم!

گفتم: من که نمیگم تو کاری کنی! میگم از این نوع رفت و آمد خوشم نمیاد. 

خلاصه که این روزها گذشت و خوشحالم که برمیگردم سر کار. از اینهمه بی برنامگی خسته شدم. 

****

مامان زنگ زده میگه کجایی؟ میگم دماوند! 

میگه دختر یه کم به فکر خودت باش. یه کم استراحت کن!

چیزی نمیگم! توضیح دادن شرایط خیلی سخته! گوش شنوا هم نیست! اونم نگران حال منه! ترجیح میدم سکوت کنم!

****

ماما جان عزیزم از اینکه اینقدر به فکر روح تنوع طلب آدمیزاد بودی سپاسگزارم. توخوب میدونی هر چیزی زیادش حوصله سر بره! از تغییر آب و هوا و ایجاد چهارفصل معلومه! از خلقت شب و روزت معلومه! مایی که نه طاقت کار کردن رو داریم و نه طاقت بیکاری، اگر قرار بود همیشه شب یا همیشه روز باشه، همیشه سرما یا گرما باشه ، چقدر عذاب میکشیدیم. 

همین بزگ شدن و پیر شدن هم چقدر عالیه؟! نمیتونم فکرش رو کنم که همیشه سی ساله باشم. یا حتی بیست ساله یا چهل ساله! 

اصلا همین خوبه که روزها هی میگذرند و سن بالا میرود و دست آخر میمیریم!

خداجونم سپاسگزارم که اینهمه تغییر رو ایجاد کردی! 

سپاسگزارم که روزها رو میگذرونی!

هزاران بار سپاسگزارم. 



در مورد پست قبلیم باید یه چیزهایی رو توضیح بدم.

من هرکجا گفتن بیا بریم باهاشون رفتم چون جشن عروسی نداشتیم و خیلی ها رو ندیده بودم و خیلی ها هم من رو ندیده بودند و میدونستم مشتاقان زیارتم بسیارند! 

همونطوری که این شرایط برای همکلاسی در خونواده ی خودم برقراره! توی فامیل خودمون من یکسری شیطنت هایی کردم. مثلا یه پسرخاله دارم که سالهاست در شهر دیگه ای زندگی میکنه. خودش و زنش با یکسری شرایط خاص ازدواج کردند و یکسری مسائل رو از دیگران پنهان کردند(تا اینجای کار مشکلی نداره) اما مسئله اینجاست که بسیار بسیار کنجکاو و تجسس گر تشریف دارند و خواهر بزرگتر ایشون هم رئیس مافیاشونه! 

دخترخاله(رئیس مافیا) خیلی اصرار کرد که برای شام یا ناهار بریم خونه شون. اما از اونجایی که من علاقه ای به رفت و آمد با اونها ندارم(چون کلا به لحاظ فکری خیلی با هم فرق داریم)، نرفتم خونه شون! 

یک روز قبل از برگشتنمون به تهران، بیرون بودیم که خواهرک زنگ زد و گفت قراره پسرخاله بعد از شام بیاد عید دیدن و پرسیده که من و همسرم هم هستیم یا نه! اونها هم  درجواب گفتند فعلا نه ولی بر میگردند خونه!

به خواهرک گفتم به مامان بگو شام منتظر ما نمونه. ما دیر میایم.

بعد هم همسر رو با خودم بردم یه جای دور برا شام و وقتی برگشتیم خونه که مهمونها رفته بودند. این کار رو انجام دادم چون میدونستم اونا فقط میخوان همکلاسی رو ببینند و کنجکاویشون رو برطرف کنند. من هم گذاشتم توی کنجکاوی بمونند. کسی که برا عروسیم تبریک هم نگفته حالا چه ومی داره بخواد منو ببینه؟!

اما در مورد خانواده ی همکلاسی!

اقوام همکلاسی اکثرا وضع مالی خوبی دارند و اکثرا خیلی خیلی به اصطلاح باکلاس هستند. خونه های آنچنانی و سر و وضع آنچنانی و مثلا برا عید اکثرا لباس های رسمی (پیراهن مجلسی و کت و شلوار) به تن میکردند و برای یک ربع عید دیدن همراه خودشون کفش پاشنه بلند میاوردند و .

این وسط مادرشوهر من زن ساده ایه که به قول خودش میگه من از این تبریزی بازیا خوشم نمیاد. به همون اندازه همکلاسی هم آدم ساده ایه و اکثرا اسپرت پوشه و میگه توی کت حس خفگی بهم دست میده! خوب منم که کلا حوصله ی زیادی برای ظواهر دست و پاگیر ندارم و حتی لباس های رسمیم هم یه سادگی خاصی توشون هست. 

با توجه به شناختی که اقوام دور همکلاسی از پدر و مادر و زندگیشون داشتند و با توجه به کادوی یکی دوتا از این اقوام که  من رو ندیده برام کادو فرستاده بودند و انگار ظرف و ظروفی که مورد علاقه شون نبوده رو کادو کردن و از سرشون باز کردن (با توجه به وضع خوب مالیشون این ظرف های از مد افتاده عجیب بود) من احتمال دادم  اینها فکر کردند که از اونجایی که همکلاسی قبلا جداشده و یه بچه داره پس حتما یه دختر که وضع ظاهر و  شرایط مالیش خیلی خیلی پایین تر از سطح اونهاست با همکلاسی ازدواج کرده! این بود که با بهترین شرایط ممکن به لحاظ ظاهری خونه ی اونها رفتم و به همه لبخند زدم حتی خانم پرافاده ای که نشسته بود و از عروس تحصیلکرده اش بد میگفت و میگفت خیلی از عروس های معمولی بهتر از تحصیلکرده ها هستند و بیشتر میفهمند و احتمالا فکر کرده بود من تحصیلات دانشگاهی ندارم و خونه دار هستم و وقتی با لبخند وسط حرفاش بهش فهموندم که من فوق لیسانس دارم و ده سال سابقه ی کار و مدیر یه قسمت هستم  کمی جاخورد و سکوت کرد! 

به اون خانمی هم که میگفت من هرجا میرم با خودم کفش میبرم و این کار نشانه ی نظم و انضباطه و شما که الان پاتون روی سنگه، من ناراحتم، لبخندی زدم و گفتم من عادت ندارم توی خونه کفش بپوشم و به مهمونای خودم هم روفرشی راحتی میدم!

والله به خدا! اگه ناراحتی برا مهمونات روفرشی بیار!

خلاصه که همه جا رفتم تا همکلاسی و مادرشوهر رو سربلند کنم و اونا فکر نکنند اگه من با یه مرد مطلقه ازدواج کردم و عروسی نگرفتم برا این بوده که یا عیب و ایرادی داشتم یا مشکلات مالی! 

از اونجایی که من دونه دونه اقوام خودم رو میشناسم خیلی راحت میدونم با کی باید رفت و آمد بکنم و با کی نه! 

اما در مورد اقوام همسر، معتقدم اول باید کامل بشناسمشون و بعد انتخاب کنم که کیا در محدوده ی دوستانم باقی بمونند. 

****

خدایا سپاسگزارم که این روزهای عید گذشت و فرصتی شد برای استراحت فکری و جمع آوری نیروی مجدد برای حضور در صحنه ی کارزار کارخونه!

خدایا سپاسگزارم که بهم توان دادی تا در دید و بازدیدهای عید شرکت کنم!

خدایا سپاسگزارم که تموم خواسته های قلبیمو برآورده کردی!



زمان ثبت : دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 09:43 [لینک نظر] نویسنده : سوفی

 وب/وبلاگ : رافایل جان عزیزم سلام. اول از همه سال نو مبارک، الهی که سال پر از سلامتی باشه براتون و پر از عشق و محبت و خنده های از ته دل. خدارو شکر که با وجود بیماری تونستید عیددیدنی های زیادی برید و برنامه هاتون رو داشته باشید. برای سرفه های خشک اگه احتمال عفونت میدید بهترین دارو زردچوبه هست. شیر رو گرم کنید و یک قاشق کوچک زردچوبه توش بریزید، به جوش که اومد بدید ناشتایی بخورند، برای کسانی که به شیر حساسیت دارند همین رسپی توی آب جوش. اینجا برای عفونت های خفیف به هیچ عنوان آنتی بیوتیک نمیدند و این معجون شفادهنده ی خانواده ی ماست و یک رسپی دیگه که چند سال پیش از یک خانم اهل تُرکیه گرفتم. ایشون وقتی دید من هر دفعه سرفه های خشک و خش دار می کنم گفت که این رسپی معروف بین تُرک هاست، اونا معتقدند که اول باید سرفه رو از حالت خشک درآورد. واقعا نجات دهنده بود اونزمان و هنوز ما همیشه توی یخچال داریم و جزء همیشگی منوی غذامون شده بخصوص زمستان ها. حدودا ده حبه سیر رو پوست بکنید و همانطور درسته توی یک شیشه ی تمیز بندازید و روش آب چندین لیمو ترش تازه رو بگیرید تا جایی که سیرها کاملا زیر آب لیمو باشند. همان شب قبل از خواب یک قاشق غذاخوری بزرگ و صبح ناشتایی یک قاشق غذاخوری بزرگ و در طول روز هم اگر حساسیتی به سیر نداشته باشید چندین بار تکرار شود. این شیشه رو می تونید ماهها توی یخچال نگه دارید و اگه قاشق چرب بهش نخوره خوب میمونه و بهترین داروست. امیدوارم به کارتون بیاد. باز هم براتون سلامتی و شادی خواهانم. از پُست های قبلی تون هم لذت بردم.  خدا قوت برای هفته ی شلوغ کاری  

*****

سلام.

سوفی جان معجون سیر و آبلیموت معجزه کرد و دو روزه سرفه های همکلاسی از بین رفت! 

وقتی ازش پرسیدم اگر اینو درست کنم میخوری یا نه؟ پرسید اینو از کی یاد گرفتی؟ گفتم یکی از دوستای وبلاگیم. قبول کرد که بخوره و خیلی هم راضیه!

من و همکلاسی از همینجا ازت تشکر میکنیم. امیدوارم خودت و خونواده ات همیشه شاد و سلامت باشید و هیچوقت درگیر بیماری نشید.


دیشب کپلچه اومد خونه ما. در برخورد اول خیلی بهتر از سابق بود. روبوسی کرد و سال نو رو تبریک گفت و با اولین سوال من که تعطیلات چطور بود شروع کرد به تعریف کردن و اونقدر حرف زد تا میز شام آماده شد.

هدیه هاشو دید و کلی ذوق کرد. و از هدیه هایی که گرفته بود تعریف کرد.

امروز  از صبح سرگرم نظافت و غذا پختن بودم چون برای شام مهمون دارم. 

تا اینجا رو پنجشنبه غصر نوشته بودم. مهمونهام که زن و شوهر جوونی بودند ساعت هفت اومدند. شام خوردیم و بعد با خیال راحت کنار هم نشستیم به گفتگو. دست آخر هم جنگا بازی کردیم  که تا ساعت دوازده و نیم سرگرمش بودیم و کلی از دست رجزخونیها و بعد هم عصبانی شدن های کپلچه خندیدیم. نزدیک ساعت یک مهمونها رفتند و بعد از خوابوندن کپلچه، شستشوی ظرفها و جمع و جور کردن تا ساعت دو زول کشید و در نهایت حدود دو و نیم خوابیدیم.

صبح جمعه ساعت نه بیدار شدم و ساعت ده بقیه رو بیدار کردم. صبحانه خوردیم و بعد رفتیم پارک فدک. بعد از اونهم رفتیم برج میلاد و بعد از خوردن بستنی برگشتیم خونه. مدرسه ی کپلچه شنبه یه بازارچه ی خیریه گذاشته و گفته میتونند خوردنی بیارند و به بچه ها بفروشند. براش کاپ کیک پختم. 

ساعت سه و نیم ناهار خوردیم. کپل و کپلچه سرگرم تلویزیون تماشا کردن شدند و منم کتاب خوندن. یه وقت دیدم گیج خوابم. کپلچه روی کاناپه خوابش برد و منم رفتم توی اتاق و روی تختم خوابیدم. نمیدونم ساعت چند خوابم برد ولی ساعت هفت بیدار شدم و بعد از من کپلچه هم بیدار شد. 

الان هم منتظرم آب جوش بیاد تا چای دم کنم. 

****

وقتی کپل و کپلچه با هم بحث میکنند دلم میخواد سرم رو بردارم و به بیابون فرار کنم یا  دوتاشون رو به هم گره بزنم. یا یه ریموت داشته باشم و با یه دکمه صداهاشون رو قطع کنم. هیچ کدوم کوتاه بیا نیستند. هرچقدر با کپلچه حرف میزنم که نباید با پدرش اینطوری حرف بزنه هیچ فایده ای نداره! 

****

با مادر و خواهرک حرف میزنم. یکی از درد معده شاکیه و  حاضر نیست هیچ کدوم از داروهای گیاهی که بهش پیشنهاد میدم حتی امتحان کنه! اونیکی از خرابی یخچال عصبانیه و بیشتر از یکساله با وجود اینکه بهش پیشنهاد دادم که بهش پول قرض بدم تا یخچال بخره، قبول نمیکنه و میگه خودم پول دارم(واقعا هم داره) اما نمیدونم چرا نمیخره! عصبانی میشم و با خودم میگم : به تو چه؟ مگه حال و روز تو برا کسی مهمه که اینقدر به دیگران تز میدی.

****

من عادت ندارم عصرها بخوابم. وقتی بیدار میشم گیجم و حالم یه جور خاصیه! 

امروز عصر از صدای بارون بیدار شدم  و چون خونه تاریک بود و همه خواب بودند حسابی گیج بودم. الان هم حس میکنم کله ام ورم کرده!

****

توی پارکهای بالا شهر که قدم میزنی بعضی چیزها آزارت میدن! 

اول آدم هایی رو میبینی که با لباس های ورزشی برند اومدند برای قدم زدن و ورزش کردن که سرتاپاشون رو نگاه میکنی از کفش و شلوار بگیر تا عینک و ساعت و کلاه ورزشی و گاها دوچرخه ، میلیونها میلیون می ارزه! و بعد پشت رستوران داخل پارک، یه کارگر افغانی رو میبینی که زیر یه درخت چمباتمه زده و لقمه نونی رو به دندون میکشه! 

خونه هایی رو میبینی که ویو به پارک دارند و متراژ هر کدوم بیش از دویست متر مربعه و بعد یاد خونه هایی میفتی که.

****

خدایا بابت اینهمه زیبایی که خلق کردی سپاسگزارم. اونهمه دقتی که در جزء به جزء گیاهان هست. اون زیبایی که در گل لاله هست. گلبرگها، پرچم ها و برگها! 

خدایا بابت این گل های ریز زردی  که همه جا میون چمن ها  به صورت خودرو پرشده سپاسگزارم. 

خدایا ممنونم که اینقدر زیبایی و زیبا آفرین.


امروز دوباره بعد از مدتها تپش قلب اومد سراغم. میدونم همش به خاطر اعصابه. این هفته از اول هفته تحت فشار بودم . البته میدونم نزدیک بودن به روزهای هورمونی هم دلیل دیگه ای برای حساس شدنم هست.‌در هر صورت، دوست نداشتم اینارو اینجابگم فقط اینکه میام و مینویسم همه چیز خوب و روبه راهه دلیل بر این نیست که هیچ مشکلی ندارم. شرایط دیوونه خونه ی کارخونه همونه که بوده.‌اما من معتقدم با توجه به هفته ی اول کاری، روزهای خوبی در پیشه. چه با رفتن از اینجا باشه چه بدون رفتن. 

وضعیت همکاران هم همونه که بود. فقط  همکاریم و همدیگه رو تحمل میکنیم و نه دوست! 

وضعیت دفتر تهران هم همونه. کلا همکاران و مدیران ارشد از من خوششون نمیاد . چرا؟ به دلایل زیر:

 ۱_اگر کسی بخواد ایرادات کاریش رو بندازه گردن من یا تولید، با مدارک کتبی میرم و ثابت میکنم داره دروغ میگه. چون هیچ کاری رو روی هوا انجام نمیدم و کارهام بر اساس فوانین شرکت هستند.

۳_ با آقایون دفتر تهران شوخی نمیکنم و توی شوخیهاشون قاطی نمیشم و به شوخی های بی مزه شون نمیخندم. 

۴_ فقط کارم رو انجام میدم و وارد حاشیه ها نمیشم و چاپلوسی نمیکنم و تملق کسی رو نمیگم.

 ۵_زیرآب کسی رو نمیزنم و به کار کسی کار ندارم 

۶_پای حق و حقوق کارگرها که پیش میاد می ایستم و ازشون دفاع میکنم و خودم رو کنار نمیکشم.

 ۷_همیشه طرف حق رو میگیرم و به خاطر شرکت و مدیران،  به ناحق حرفی نمیزنم.

  همه ی اینا باعث شده کلا مدیران ارشد از من خوششون نیاد. و از هر فرصتی استفاده میکنند تا زیرآب منو بزنند یا پشت سرم بد بگند. و خوب این برای منی که دارم تمام سعی ام رو میکنم که درست کار کنم واقعا سخته! 

گرفتاری های خونوادگی هم هنوز هست. روابطم رو با خونواده ی خودم محدودتر کردم تا کمتر اذیت بشم و خوب این خیلی کمکم کرده. خداروشکر همکلاسی مرد خوبیه. همراه خوبیه و همسر خوبی! خداروشکر که شبا توی خونه ی کوچیکمون آرامش هست. بیماری و داروها و آمپول های یک روز در میون هم سرجاشه. قبل از عید داروم پیدا نمیشد. کلا چندماهه توی تهران پیدا کردن داروم سخت شده. نمیدونم اوضاع شهرستانها چطوره! با وجود همه ی این چیزها و گرفتاری های مالی که میدونم همه ی مردم باهاشون دست و پنجه نرم میکنند، اما من همچنان به روزهای آفتابی امیدوارم. به شادیهای آینده! به سلامتی بیشتر! و همچنان سپاسگزارم که خداوند فرصت چشیدن طعم زندگی رو بهم داده!

 امروز مهندس دو به شک میگفت: وقتی به قیمت دلار فکر میکنم و اینکه دیگه نمیتونیم سفر خارج بریم واقعا ناراحت میشم.

 بهش گفتم آقای مهندس دوران جنگ یادتونه؟ کی فکرش رو میکرد بعد از جنگ ایرانی ها راحت بتونند برن خارج از کشور. مطمئن باشید این روزها هم تموم میشن . هیچ چیز این دنیا مانا نیست. حتی اگر جنگ هم بشه بالاخره تموم میشه. دوباره سفرها شروع میشن و دوباره مردم راحت تر زندگی میکنند. نگام کرد و گفت تو راست میگی. اون دورانِ جنگ رو هیچ وقت فکر نمیکردیم تموم بشه. ایزوله بودیم. به شیوه ای وحشتناک. ولی تموم شد. گفتم بله. ما آدم ها باید یاد بگیریم فقط به خودمون و لحظه حال فکر نکنیم. شاید یه عده ای این وسط داغون بشن که ممکنه ما هم بینشون باشیم. ولی زندگی ادامه داره و ما باید برای آیندگان تلاش کنیم. 

*****

 ماما جان سپاسگزارم که وجود پر مهرت رو حس میکنم. سپاسگزارم که میتونم عطر گلها رو حس کنم . زیبایی هاشون رو ببینم و غرق لذت بشم. سپاسگزارم که همکلاسی رو دارم که وقتی زودتر از من میرسه دست به کار میشه برای شام و منتظر نمیمونه من برسم خونه تا شام بپزم. خداروشکر که با وجود اختلاف سلیقه هایی که داریم اما بلدیم به هم احترام بگذاریم و هوای همدیگه رو داشته باشیم.


هر بار به خودم میگم این شغل رو رها کنم و برم دنبال یه کار کم حاشیه تر و راحت تر، اتفاقی میفته که پشیمون میشم و با خودم میگم حتما حکمتی هست که خدا من رو فرستاده اینجا!

یکی از کارگرها زنگ زده میگه: خانم مهندس اتاقتون هستید من بیام باهاتون خصوصی حرف بزنم. گفتم بیا. اومده و میگه: میشه من امروز زودتر برم؟ 

گفتم: برا چی؟ تو که دو روز هم نیومده بودی!  

من و من میکنه و میگه اگه یه چیزی بهتون بگم پیش خودتون میمونه. نمیخوام هیچ کس مخصوصا خانم میم(مسئول فنی) بفهمه. 

گفتم بگو!  

میگه: من سرطان دارم. تحت درمان هستم. گاهی باید برم دکتر.  به سختی آرامشم رو حفظ کردم. از بعد از دخترخاله ام با شنیدن اسم این بیماری بهم میریزم. گفتم:چه سرطانی؟ 

سرش رو میندازه پایین و میگه: ببخشید مردونه است روم نمیشه بگم.  

حدس میزنم چیه! میگم بیماریت در چه مرحله ایه؟

 میگه: فعلا تحت درمان اولیه و بررسی بیشتر هستم.

 گفتم : کسی هم خبر داره. 

گفت: فقط خانمم و حمید.

 میگم :حمید کیه؟

 اسم یکی از بچه های تولید رو میگه و بعد میگه: حمید به من گفت بیام به شما بگم. بابت مرخصی ها. که اگه امکانش هست باها م راه بیاید و اگه نه که خودم به یه بهانه ای  دیگه نیام. چون نمیخوام پدرم بفهمه. (آخه پدرش قبلا توی همین کارخونه کار میکرده.)

گفتم : چرا زودتر نگفتی. گفت:میترسیدم کارم رو از دست بدم.  و  همه هم بفهمند.

گفتم: برو سالن. در این مورد به کسی حرف نزن. هروقت مرخصی خواستی هم برگه  مرخصیتو بنویس. نگران هم نباش. این نوع سرطان قابل درمانه. فقط باید درمانت رو قطع نکنی. و روحیه ات رو حفظ کنی. 

اون رفت و من باخودم گفتم: خدایا چرا منو اینقدر سخت امتحان میکنی؟ چرا باید بار امانت اسرار دیگران رو به روی دوش من بگذاری؟ من خودم یه موجود ضعیفم که تحت حمایت تو قدم برمی دارم! 

****

تعطیلات عید فرصت خوبی بود برای دوری از خانم مسئول فنی و ندیدن رفتارهاش و نشنیدن دروغ هاش!

خدایا هردوی مارو به راه راست هدایت کن! و به من صبر بده!

****

خدایا ازت ممنونم که شرایط کاری رو برام بهتر میکنی! ازت ممنونم که کاری بهتر با محیطی آرومتر و شرایط اقتصادی بهتر برام مهیا میکنی! ببین  ماما جانم من مطمئنم خبرهای خوبی توی راهه. من به تو و محبتت ایمان دارم.



دیشب رفتیم خونه ی مادرشوهرجان.‌ کمی دورهم نشستیم و بعد برگشتیم خونه. شب با همسر فیلم تماشا کردیم.‌ جان ویک ۲! تا ساعت یک و نیم بیدار بودیم. بعد هم رفتیم زیر دوتا پتو تا توی اتاق سردی که شوفاژش بسته شده، بتونیم بخوابیم. 

صبح زود بیدار شدیم و همکلاسی پیشنهاد کرد بریم باغ ملی گیاهشناسی. 

با وجود اینکه کمردرد و پادرد داشتم و خونریزیم شدید بود اما با خودم گفتم فرض کن سر کار هستی و مجبوری نسبت به شرایط خودت بی تفاوت باشی! در نتیجه صبحانه خوردیم و لباس پوشیدیم و رفتیم باغ گیاهشناسی! چه هوایی بود. عالی. حسابی راه رفتیم. البته من باغ رو توی پاییز بیشتر دوست داشتم. ولی خوب بازم زیبا بود. چقدر هم دارکوب توی باغ روی درختا دیدیم. 

حسابی بهمون خوش گذشت. ساعت یک برگشتیم. همکلاسی گفت برای ناهار رضا لقمه بریم یا هدایت؟ گفتم هدایت!!!!!

رفتیم و دوتا همبرگر خوشمزه خریدیم. به مرد جوون پشت پیشخون گفتم: سی سال قبل مادرم از صاحب اینجا پرسید امکانش هست طرز تهیه ی سس همبرگرتون رو بگید! ایشون گفتن دستورش سریه! هنوزم سریه؟ 

خندید و گفت : حاج آقا اینجور مواقع میگفتند: خسته نباشید . ممنون. دستورمون سریه! حتما به مامان شما هم اینجوری گفته بوده! 

****

الان خونه هستیم. من که روی مبل ولو شدم و همکلاسی هم نشسته روی فرش و تکیه داده به مبل و تلویزیون تماشا میکنه.

****

از تهران قدیمی که میشناختم غیر از ساندویچی هدایت ، خیلی چیزای دیگه هست که دیگه وجود ندارند. 

مثل  شهربازی فان فار توی میدون ونک! 

یا نرده های آهنی سبز رنگ دور پارک ملت و پارک نیاوران و باقی پارکها. 

یادمه اواخر جنگ بود که شروع کردن به جمع کردن نرده های آهنی. اون موقع ها یادمه میگفتن آهن لازم دارن برا کارخونه های فولادسازی و غیره و برا همین تموم نرده های دور پارکهای کل کشور رو جمع کردند. نمیدونم این قضیه تا چه حد صحت داره اما بعد از اون پارکهای امن و مرتب توی شهر تبدیل شد به پاتوق ها و معتادها! 

یه چیز دیگه هم هست که نمیدونم الان وجود داره یا نه! توی پارک ملت یه مجسمه ی مادر بود که بچه شو بغل کرده بود. این مجسمه اول مو داشت و برجستگیهای سینه اش هم کاملا مشخص بود. بعد یه چیزی شبیه روسری براش گذاشتند. بعد سینه هاشو بریدند. دیدند مجسمه خراب شده، یه پوششی شبیه مقنعه ی بلند براش درست کردند. نمیدونم آخرش چی شد. اصلا اون مجسمه هنوز هست یا نه! دلم میخواد برم پارک ملت و پیداش کنم! 

روزهایی که با همسر توی تهران با ماشین دور میزنیم، چشمام روی در و دیوار شهر میچرخه دنبال خاطرات بچگیم. یادم میاد روزی که از تهران رفتیم، از شیشه ی عقب ماشین به شهر نگاه کردم و توی دلم گفتم: من یه روز به این شهر برمیگردم. 

و حالا برگشتم و .

زندگی ادامه داره.

 


صبح زود بیدار شدم. همکلاسی میخواست بره شرکت و بعد هم نمایشگاه و من ساعت ده نوبت آرایشگاه داشتم و سریع هم باید برمیگشتم خونه  چون کپلچه خواب بود و خونه تنها بود . خیلی دلم میخواست با فاطمه قرار بذارم و ببینمش. یعنی با خودم گفته بودم این دفعه که میرم آرایشگاه باهاش قرار میذارم و کپلچه هم با همکلاسی میره شرکت. اما نمایشگاه رفتن همکلاسی نقشه هامو بهم ریخت. زودی رفتم آرایشگاه و حدود ساعت یازده و ربع خونه بودم. بعد هم مشغول پختن ته چین مرغ شدم. 

ساعت سه وقتی دیدیم همکلاسی نیومده، من و کپلچه ناهارمون رو خوردیم. چه ته چین خوشمزه ای هم شده بود جای همگی خالی. 

ساعت چهار همکلاسی اومد و بعد از خوردن ناهار و چای، رفت و خوابید. کپلچه هم کارتون تماشا میکنه.  منم قلموها و گواش ام رو آوردم و کمی نقاشی کشیدم. یه طاووس و یه رز صورتی. 

کپلچه اومد و گفت منم نقاسی بکشم؟ بهش گفتم کارتونت که تموم شد بیا و بکش! 

****

صبح دخترک رنگ کار که ابروهامو رنگ گذاشت، شروع کرد درد دل گفتن! 

قبلا از دوست پسر سابقش که ولش کرده بود گفته بود برام. این دفعه از مردی گفت که اومده توی زندگیش و یه جورایی دولتیه و معروف و مطلقه است و یه بچه داره! از من میپرسید به نظرت چه کار کنم! 

گفتم سعی کن بشناسیش. و قبل از اون، خودت رو بشناس. ببین  از زندگی چی میخوای! و این آدم چقدر میتونه همراهت باشه! 

نمیدونم اما من حس کردم این دختر فقط برای جایگزین کردن دوست سابقش که از حرفاش هم معلومه خیلی دوستش داشته و هنوز هم داره، میخواد با این آقا وارد رابطه ی جدی بشه. چون شرایط اون دوتا خیلی با هم متفاوته. 

این روزها میبینم که بیشتر افراد به جای عشق و همراهی و همدلی، دنبال پول و موقعیت اجتماعی و رفاه مادی هستند. 

چه پسر و چه دختر! پسرها هم اونقدر دخترها رو این دست و اون دست میکنند تا یکی پولدارتر با پدری با موقعیت بهتر و نصیبشون بشه. 

این روزها زندگی توی شهرهای بزرگ خیلی سخت شده! اعتماد کردن و شناختن خیلی سخت شده! 

نمیدونم سالهای آتی چی میشه!

یه چیزی! من موندم چرا هرکی به من میرسه سریعا قفل دلش رو باز میکنه! البته میدونم درد دل کردن برای آدم های غریبه شاید مطمئن تر و بی خطرتر از آشناها باشه!

****

خدایا تو خودت خوب میدونی من تمام سعی خودم رو میکنم تا رفتار مناسبی با کپلچه داشته باشم و به اندازه ی  سهم خودم در تربیتش، تلاش میکنم. لطفا کمک کن تا این بچه درست و مناسب بزرگ بشه و آموزش ببینه! 

خدایا مادرهامون رو به تو میسپرم. مراقبشون باش! 

خدایا کپل من رو هم حفظ کن! 

****

خدایا سپاسگزارم برای خونواده ی خوبم. برای دوستای مهربونم. برای رفقای عزیزم. برای روزگار غریبی که در اون بسر میبریم. 


مدیریت یعنی : دو به شک زنگ میزنه میگه فلان کارگر چطوره؟ میگم کارش خوبه. میگه اخلاقی چطور؟ میگم من چیزی ندیدم و نشنیدم. میگه مهندس ح(مدیر کارخونه) زنگ زده و میگه فلان کارگر ، نیروی بدیه. توی جیبش چاقو داره، به خانمها بد نگاه میکنه!       بیرونش کنید!!!!     مهندس ز یه نفر رو معرفی کرده. اونو به جاش بگیرید!

 کلافه شدم.‌گفتم خودتون برید بررسی کنید. اما مگه نگهبانی صبح ها کارگرها رو نمیگرده؟ اگه چاقو همراهش بوده چرا همون لحظه بیرونش نکردن؟! 

****

 کارخونه یه ماشین سنگین داره که برا حمل و نقل برخی مومات استفاده میکنه. راننده ی این ماشین زیر نظر منه و یه آدم فوق العاده شوخ و شریه (دقیقا شر)!  

امروز اومده میگه : خانم مهندس برگه ماموریت منو بنویس فردا برم فلان جا! گفتم کسی به من زنگ نزده! گفت: اونا نمایشگاه هستند. من بهت میگم فلانی برا ما بار داره‌. خودم خبر گرفتم! بدون اینکه سرم رو بلند کنم  گفتم: کسی به من اطلاع نداده! میگه:پوووف! با آقای آ(مدیر تدارکات) زدید به تیپ و تاپ هم؟ جوابش رو نمیدم! میگه : خانم مهندس؟ راسته که اسم آقای آ،پویاست! با سر میگم آره! میگه: شوخی میکنی؟! آخه اون موقع که از این اسمها مد نبود. باور کن یه یدالله ای، مصطفی ای، جمشیدی چیزی بوده خودش اسمش رو عوض کرده! میگم برو پسر جون! برو خودتو با اون مقایسه نکن. اینجا از این اسما مد نبوده! 

میگه خانم مهندس! میشه اسم این آقای ز(مدیرمالی) رو برام در بیاری! فقط نگاش میکنم. میگه: فکر کنم اسمش عبدالناصری چیزی باشه. خیلی خسیس و ناخن خشکه! کمی چپ چپ نگاش میکنم و میگم برو بیرون تا کار دست خودت ندادی! میگه: برگه رو نمینویسی؟ خیره میشم بهش! میگه: چشم چشم. رفتم!

****

سر ظهر رفتم اتاق مهندس دو به شک.

میگه من امروز زودتر میرم! میگم باشه! 

دوباره میگه، کاری برام پیش اومده، فکر کنم باید زودتر برم.

میگم: خوب! 

میگه یعنی برم مشکلی نیست؟

میگم چه مشکلی! برید! ما که داریم کارهامونو انجام میدیم! 

میگه آهان یعنی بود و نبود من فرقی نمیکنه! 

میخواستم بگم مگه دیروز نبودی اتفاقی افتاده؟ سکوت کردم و رفتم برا ناهار!

وقتی برگشتم زنگ زده اتاقم و میگه: فلان کار رو انجام دادم. الان هم نمیخوام ناهار بخورم. دارم میرم. گفتم باشه ممنون! 

گفت: البته فرقی هم نمیکرد اگه نمیومدم! 

سکوت میکنم! 

دوباره میگه خوب من برم دیگه نه؟! 

گفتم: حالا کجا دارید میرید؟ 

گفت:اه کار دارم. ولم کن! 

گفتم: من که شما رو نگرفتم. خوب برید دیگه! 

میگه نمیدونم چرا از من عصبانی هستی. در هر صورت خداحافظ!

دلم میخواست خفه اش کنم!!!

****

خدایا شکرت که یه مشت خل و دیوونه دوره ام کردن و باعث میشن گاهی بخندم! 

خدایا شکرت که با وجود خستگی زیاد ،  تونستم برم دیدن فامیل مادرشوهرجان! 


تدارکاتیها از دفتر تهران اومده بودند کارخونه. آقای ر گفت: خانم مهندس چرا نیومدید نمایشگاه. گفتم: کاری نداشتم اونجا! گفت: میومدید دوستان رو ببینید! گفتم: من میومدم نمایشگاه کی تولید رو میچرخوند؟ گفت: راست میگید! خوب پنجشنبه میومدید! گفتم: مدیرم باید به من میگفت! وقتی یک کلمه هم نگفته دلیلی به اومدن من نیست! 

***** 

مهندس دو به شک صدام زده اتاقش و میگه مدیر تضمین کیفیت بابت ایزو یه نفر رو خواسته که کمکش کنه و اسم شما رو برده. از تهران خواستند که شما یه وقتی بذارید. البته من راضی نیستم. گفتم: شما چه راضی باشید و چه راضی نباشید من قبول نمیکنم. چون وقت ندارم. هر کسی رو فرستادند دوره و اسم مدیر تضمین کیفیت رو گذاشتند روش ، خودش بره کارهاشو انجام بده! 

گفت: من بهشون  گفتم که حقوق شما کمه و قراره یه فکری بکنند. ولی الان باید یجوری بگیم که فکر نکنند برای افزایش حقوق این کار رو میکنیم!  

گفتم: جناب مهندس اگه حقوقم زیاد بشه تازه کسری حقوق کار های دیگه رو پوشش میده. در حال حاضر من هم تولید رو میچرخونم و هم برنامه ریزی. فرصت برای کار جدید ندارم. شما که هیچ اگه خود صاحب کارخونه هم بگه من قبول نمیکنم!بر خلاف شما از نه گفتن هم نمیترسم. وقتی اونقدر سرم شلوغ بوده که به خودشون اجازه ندادند بگند پاشو برو نمایشگاه پس حتما خودشون میفهمند که کارم خیلی زیاده! 

*****

 بیشتر از دو هفته است که وقتی میرم اتاق دو به شک اصلا نمیشینم. سریع حرفم رو میزنم و میام بیرون. امروز میگه یه کم بشین باهات حرف دارم. ایستادم و گفتم امرتون رو بفرمایید. گفت چرا نمیشینی؟ گفتم: اگر بشینم شروع میکنیم به حرف زدن در مورد مسائل مختلف و وقتمون هدر میره. بهتره بایستم که فقط در مورد کارمون صحبت کنیم. میگه: آهان. من وقتتون رو میگیرم! جواب نمیدم و همونجور می ایستم

 *****

 دیشب رنگ مویی رو که خریده بودم دادم همکلاسی برام بذاره. آخه موهام سه رنگ شده بود. ریشه ها قهوه ای تیره و ساقه ها قهوه ای روشن و لایت ! رنگی که خریده بودم طوسی نقره ای بود. همکلاسی با دقت اول ریشه ها و بعد ساقه ها رو برام رنگ گذاشت. وقتی موهامو شستم و خشک کردم یه رنگ کرم یه دست با لایت های سفید شده. با وجود اینکه اون رنگ روی ج عبه نیست ولی خیلی خوشگل شده. رفتیم خونه ی مادرشوهر، وقتی منو دید گفت: به به عروس خوشگلم. فتبارک الله احسن و الخالقین! کلی قند توی دلم آب شد. پسرش هم کلی پز داد که من براش موهاشو رنگ کردم.

 *****

 امروز راهی شمال هستیم. میرم خونه ی مامان تا یه سری بزنم و روز معلم رو هم تبریک بگم.  

*****

 خدایا سپاسگزارم که به شیوه ی خودت بهترینها رو به بهترین شکل رقم میزنی! خدایا سپاسگزارم که مراقب مادر و خواهرم هستی! خدایا سپاسگزارم که اونقدری هست که بتونیم  خرجای اضافه مثل پول بیمه ی ماشین رو بدیم و دستمون رو پیش کسی دراز نکنیم. خدایا سپاسگزارم که همسر خوب و مهربونی قسمتم کردی! خدایا ممنونم که دستم رو اونقدری باز گذاشتی که بتونم دست یکی دو نفر رو بگیرم. 

****

پیشاپیش روز کارگر بر تمام کارگران مخصوصا خودم و هست ی جونم مبارک!

پیشاپیش روز معلم بر تموم معلم های عزیز مخصوصا میتراجون و ترانه جون مبارک!


سلام کرد.

جوابش رو دادم. 

گفت: ناراحتی؟

گفتم: نه! 

گفت: آخه چندوقته دیگه لبخند نمیزنی! 

گفتم: لبخندهام  باعث شده کسی نیتیم رو باور نکنه. وسیله ای شده برای سوء استفاده ی دیگران! ترجیح میدم ظاهرسازی نکنم و بی خودی لبخند نزنم تا دیگران فکر نکنند بی خودی خوشحالم!

****

گفت: من خیلی دوستت دارم! 

گفتم: همیشه از کسانی که چنین ادعایی داشتند فراری بودم!

گفت: چرا؟

گفتم: چون عمیقا باور داشتم که اونها حتی نمیدونند دوست داشتن یعنی چی! چون دوست داشتن به گفتن نیست. به اینکه کاری رو که خودت دوست داری برای طرف مقابلت انجام بدی نیست. به اینکه دست و پای طرف مقابلت رو ببندی نیست! 

دوست داشتن یعنی عملا کاری کنی که نشون بده دوستش داری! 

کارهای مورد علاقه ی اونو انجام بدی!

 حتی اگر روزی رفتن باعث خوشحالیش بشه، اجازه بدی بره! یا خودت بری! 

اونی که اینجوری میگه دوستت دارم فقط خودش رو دوست داره!

****

داره با سکوت و دقت مرغ ها رو پاک میکنه! زودتر از من رسیده خونه و همه جا رو مرتب کرده! نگاهش میکنم و از ته دل از خداوند بابت حضورش  تشکر میکنم! 

عشق رو در لحظه لحظه ی زندگیم میبینم. 

نیازی نیست هر روز به هم بگیم: دوستت دارم! 

نیازی نیست منت سر هم بذاریم که: هیشکی اندازه ی من دوسِت نداره!

عمیقا دوستش دارم و باور دارم که اونم عمیقا دوستم داره!

****

خدایا سپاسگزارم که این روزهای سخت رو  نه به تنهایی بلکه در کنار همسر مهربونم پشت سر میگذارم.

خدایا سپاسگزارم که میتونم قدر محبت های واقعی رو بدونم!

خدایا سپاسگزارم که قراره روزهای خوب و بهتری رو نشونمون بدی!

خدایا سپاسگزارم که میخوای منو بفرستی سر یه کار خوب


دیشب ساعت هشت و نیم رفتیم خونه ی مادرشوهر تا مهمونشون رو که از تبریز اومده بودند ببینیم. مهمون مادرشوهر یه دختر کوچولوی پنج ساله داشت که خیلی شیرین فارسی حرف میزد. یعنی نصف حرفاش ترکی و نصفش فارسی بود.‌کلی هم فکر میکرد تا معادل واژه های ترکی رو به فارسی پیدا کنه و به من بگه. لهجه ی شیرینی هم داشت. کلمات رو میکشید. کلی بابت اسم من خندید و گفت شبیه یه چیز دیگه است‌ . لپامو میکشید و میگفت تو چقدر خوشگلی من دوستت دارم. (همون کاری که من با خودش میکردم) حدود یک ساعت باهاش سرگرم شدم و ازش انرژی گرفتم. دلبری بود برا خودش. 

****

امروز آخرین ناهار کارخونه رو قبل از ماه رمضون خوردیم. سبزی پلو با ماهی!

پیشاپیش ماه رمضون بر شما مبارک و نماز و روزه هاتون قبول. 

****

شرایط اقتصادی و وضع موجود جامعه بدجور روی اعصابمه. حس میکنم شدیدا تحت تاثیرش قرار گرفتم.
****
روزها کارم خیلی زیاده و امیدی به بهتر شدن شرایط کاری و حقوقی ندارم. خیلی سخته که خوب کارکردنت توسط کسی دیده نشه!
****
دخترک به همکلاسی اشاره کرد و با لهجه ی شیرینی گفت: آقای شماست؟ خیلی بانمکه هااا!!
****
فامیل همسر مدرک لیسانس حسابداریش رو گذاشته کنار و دوره های کاشت ناخن و لیزر درمانی پوست و تتو و هاشور دیده و از این راه درآمد کسب میکنه و خیلی هم راضیه!!!!
****
نشستم و هیچ تی نمیخورم و انتظار معجزه دارم!!!!!
****
دلار شد پونزده تومن!!!
به کجا چنین شتابان؟ !!!
****
یه شوهر کارخونه دار داریم که نیمی از حقوق سال قبلش رو طلب داره و هنوز هم حقوق نگرفته! چرا؟ چون اول باید پول مردم و مواد اولیه پرداخت بشه! 
از کارخونه داری فقط اسمش رو یدک میکشیم!
ادتآ میخریدیم کیلویی پنج هزارتومن توی یکسال شده کیلویی صد و هشتادو پنج هزار تومن! اونوقت بعضی ها نشستند جای گرم و میگن ما یه عالمه ظرفیت تولید خالی توی کارخونه هامون داریم. یکی نیست بگه با چی تولید کنیم؟ باد هوا؟!!!!
****
دلم برا مامان بزرگم تنگ شده! 
****
همین که زنده هستیم هم جای شکر داره چه برسه به باقی چیزها!
خدایا بابت داده ها و نداده هات شکر! خودت یه کاری بکن!

صبح داشتم  ظرف های صبحونه رو  میشستم که کپلچه در حالیکه پشت میز رو به پنجره و البته آفتاب نشسته بود، گفت: خاله تا حالا چند دقیقه طولانی به خورشید نگاه کردی؟! 

سریع گفتم: نه! نگاه کردن طولانی به خورشید باعث کم شدن بینایی و کور شدن میشه ! تو هم یه وقت این کار رو انجام ندیا. چشمات اذیت میشن! 

کپلچه رفت توی اتاق و من در حالیه برنج میشستم به فکر فرو رفتم. 

یاد بچگیهام افتادم.‌

سوار بر ماشین بابا وقتی راهی مسافرت میشدیم، من روی صندلی عقب مینشستم و کارم تماشای مناظر و آسمون  آبی و نگاه کردن به ابرها بود.

اون وقتا گاهی از شیشه ی ماشین زل میزدم به خورشید و بعد به اطراف نگاه میکردم و همه چیز رو  تاریک میدیدم با نقطه های نورانی سبز و زرد. انگار یکجور کوری موقت بود!

با به یادآوری اون لحظات حسابی شوکه شدم. 

تمام بچگی و کارهای بچگونه ام رو فراموش کردم. شاید چون من همیشه در سکوت و آرامش به کنکاش های محیطی می پرداختم ولی مثلا خواهرک همیشه در حال شیطنت بود و سوال های خنده دار میپرسید!

کی اینقدر محتاط شدم که تجربه کردن شخصی رو فراموش کردم. 

میدونید حضور بچه ها یه خوبی داره! انگار در کنار اونها خاطرات بچگی که ته ذهنمون دفن شده اند دوباره زنده میشن!

*****

دیروز بعد از ظهر مدیر تدارکات یه پیام اشتباهی توی گروه فرستاد که خطاب به یکی از تامین کنندگان مومات میگفت پیش فاکتورت گرونه. فلام مبلغ رو بزن و فلان قدر هم بزن برای من!

با خوندن پیام اول شوکه شدم. بعد نمیدونم چرا سریعا یه اسکرین شات ازش گرفتم. بعد با خودم گفتم زنگ بزنم و بهش بگم پیامش رو سریع پاک کنه. بعد یاد اذیت و آزارهاش افتادم و با خودم گفتم به من چه! اما فکرم خیلی مشغول بود. 

بعداز نیم ساعت پیام رو به همکلاسی نشون دادم و گفتم نظرت چیه؟ 

گفت: اوه اوه! طرف برا خودش حق حساب برمیداشته! 

این پیام رو کجا ارسال کرده؟ 

گفتم توی گروه شرکت! پس تو هم همین برداشت رو داشتی؟

گفت برداشت چیه دختر؟! معلومه دیگه. واضح گفته فلان قدر بزن برا من! توی گروهتون کیا هستن؟

گفتم: همه! هم صاحب کارخونه، هم مدیرعامل. هم باقی مدیران! 

گفت: گور خودش رو با دستای خودش کند! اگه یه ساعته پاکش نکنه دیگه نمیتونه پاکش کنه!

به آرومی گفتم: فکر نمیکنم! 

بعد با خودم فکر کردم من میتونستم بهش بگم که پاکش کنه!

بعد هزار تا چیز  دیگه از ذهنم گذشت.

صبح دیدم پیام از گروه حذف شده!!!!!!

*****

حس میکنم منم دارم مثل این آدما بدجنس میشم. دیشب نه تنها بهش نگفتم پیامش رو پاک کنه، بلکه اسکرین شات هم گرفتم! چرا؟ خودم هم نمیدونم! چون خیلی اذیتم کرده؟! چون خوشحال میشم بقیه با چهره ی واقعیش رو به رو بشن؟! اما مگه نه اینکه بقیه هم مثل خود اون هستند؟!

دیروز خانم مسئول فنی از صبح داشت کار میکرد و چندتا کارگر  برده بود یکی از انبارهارو مرتب کنه اونم با زبون روزه. (البته من  فکر میکنم این کارش دلیل خاصی داشته که بعدا مشخص میشه) آخر وقت گفت : خیلی خسته شدم. به روی خودم نیاوردم و جوابش رو ندادم. خیلی وقته جز در مورد کار حرف دیگه ای نمیزنم. موقع رفتن دو به شک به من گفت: این دختر امروز خودش رو کشت! با بی تفاوتی گفتم: پاداشش رو میگیره پس باید خودش رو هم بکشه!

دو به شک عملا خفه شد!!!!!

از کی اینقدر بی احساس و بدجنس شدم؟

خدایا من دوست ندارم روحم سیاه و چرکین باشه! 

خدایا دوست ندارم بد باشم! 

خدایا دوست ندارم بی احساس و سنگدل باشم. 

اما هر کاری میکنم دیگه نمیتونم این آدم ها رو دوست داشته باشم.

خدایا خواهش میکنم درستم کن!



از صبح که از خواب بیدار میشیم دائما در حال جنگیدن هستیم. 

با راننده تاکسی که سرخود کرایه مسیر رو دوبرابر کرده!

با بقال سر کوچه که شکر رو سه برابر کرده!

با سوپرمارکتی که ماکارونی نداره!

با میوه فروشی که هر روز قیمت یک چیزی رو میبره بالا!

با مدرسه ای که میخوایم بچمون رو ثبت نام کنیم و هزارتا بهونه میاره و آخرش با زیرمیزی بهونه هاش برطرف میشه!

با صاحبخونه ای که کرایه اش رو بالا برده!

با همسایه ای که آشغال هاشو میذاره پشت در و هر روز تا ساعت دو شب جشن و پایکوبی داره!

با همکاری که همه جوره زیرآبت رو میزنه!

با مدیری که با عدم مدیریتش داره دیوونه ات میکنه!

با کارگرهایی که توی این شرایط مثل سگ و گربه به جون هم میفتند!

با راننده سرویسی که هر روز هر ساعتی که عشقش میکشه میاد دنبالت! 

با خواهر و برادری که بدون دونستن وضعیت زندگیت دائم نقدت میکنند!

با اطرافیانی که همش ازت توقع دارند!

با !!!!!

****

و حالا فکر شروع جنگی بزرگ هم به اون جنگ های کوچیک اضافه شده!

دیروز با همکلاسی رفته بودیم سینما توی ایران مال! اگه اونجا رفته باشین حتما دیدید که قبل از پخش فیلم یه قطعه موزیک ویدئو پخش میشه که تصاویر ایران و مجتمع ایران مال رو نشون میده و در خصوص ایران ترانه ای میخونه!

حین تماشای اون صحنه ها ناگهان آهی کشیدم و در دلم گفتم حیف  از این ساختمون با عظمت که توی جنگ از بین بره!

باورتون نمیشه من حین تماشای اون تصاویر ناگهان تصاویری از فروریختن بخش هایی از ساختمون جلوی چشمم اومد و ناگهان این جمله از ذهنم گذشت!

یک لحظه ترسیدم . مدتی میشه که حس میکنم با شروع جنگ چند ماهی بیشتر فاصله نداریم و مدتی میشه که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! این حس عجیبِ دیشب هم مزید برعلت شده و حسابی منو ترسونده!

دوباره جنگ و دوباره مرگ و ویرانی! آخه غرور و تعصب و خودخواهی آدم ها تا کجا میتونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟؟

****

پ.ن. عنوان متن عنوان کتابیست از اوریانافلاچی خبرنگار معروف ایتالیایی 

****

خدای بزرگ و مهربون مردم سرزمینم رو حفظ کن و در پناه خودت بگیر!

مامای عزیزم آدم هایی رو که خودت میدونی میزان ظلم و ستمشون به مردم بیچاره ی دنیا چقدر زیاده به سزای اعمالشون برسون!



بچه که بودیم ماه رمضون و محرم و اعیاد مختلف اسلامی رو از نذری هایی که میومد در خونه میفهمیدیم. شله زرد، فرینی، حلوا، آش، قیمه، زرشک پلو با مرغ و .

وقتی رفتیم شمال تعداد این غذاهای نذری خیلی خیلی کم شد و من این رو گذاشتم پای خونه های ویلایی و ارتباط کم همسایه ها. 

طی سالهایی که در ولایت غربت بودم با وجود آپارتمان نشینی اما  این موضوع به صفر رسید.  یعنی آرزو به دلم موند یه بار یکی از همسایه ها درب خونه رو بزنه و یه ظرف حلوا بیاره. درحالیکه خودم سالی چند مرتبه شله زرد و حلوا و آش برا همسایه ها و صاحب خونه میبردم. در مورد  صاحبخونه که باید بگم آدم به این خسیسی در عمرم ندیدم. دخترش رو شوهر داد و دو روز توی پارکینگ جشن گرفت، نه تنها دعوتمون نکرد که حتی یه پیشدستی شیرینی هم نفرستاد در خونه. اما وقتی هفت ماه پدر صاحبخونه مریض بود و خونه شون بستری بود، برا من پیغام میفرستاد که" تو که خونه تنهایی به زنم سر بزن که حوصله اش سر نره! "

واقعا شاهکاری بودند اون آدم ها! 

هفته ی قبل جاتون خالی و دلتون نخواد شله زرد پختم. طبق روال همیشگی  چند تا ظرف هم برا همسایه ها و سرایدار ساختمون ریختم و دادم همکلاسی براشون برد. طی دو سه روز قبل ، یه روز همسایه ی دست چپی زنگ در رو زد و یه کاسه آش رشته آورد. 

یه روز هم همسایه ی روبه رویی برامون یه کاسه سوپ جو آورد. دستشون درد نکنه. انگار دوباره برگشتم به قدیم. 

تهرانی ها هرچقدر هم پشت سرشون حرف باشه اما از مهربون ترین آدم های این سرزمین هستند. شاید تنهایی و دور بودن از خانواده باعث میشه با غریبه ها بیشتر خو بگیرند. 

مثلا در شهرستانها وقتی افراد میخوان خیرات بدن اسم فامیل رو ردیف میکنند و خیراتشون رو میبرند در خونه ی فامیل. 

اما توی تهران به دلیل دوری و مسافت زیاد، این کار سخت تره! 

هر چی که هست من حس خوبی دارم. مهربونی آدمها بهم امید میده!

خدایا شکرت!!!!!


بچه که بودیم ماه رمضون و محرم و اعیاد مختلف اسلامی رو از نذری هایی که میومد در خونه میفهمیدیم. شله زرد، فرینی، حلوا، آش، قیمه، زرشک پلو با مرغ و .

وقتی رفتیم شمال تعداد این غذاهای نذری خیلی خیلی کم شد و من این رو گذاشتم پای خونه های ویلایی و ارتباط کم همسایه ها. 

طی سالهایی که در ولایت غربت بودم با وجود آپارتمان نشینی اما  این موضوع به صفر رسید.  یعنی آرزو به دلم موند یه بار یکی از همسایه ها درب خونه رو بزنه و یه ظرف حلوا بیاره. درحالیکه خودم سالی چند مرتبه شله زرد و حلوا و آش برا همسایه ها و صاحب خونه میبردم. در مورد  صاحبخونه که باید بگم آدم به این خسیسی در عمرم ندیدم. دخترش رو شوهر داد و دو روز توی پارکینگ جشن گرفت، نه تنها دعوتمون نکرد که حتی یه پیشدستی شیرینی هم نفرستاد در خونه. اما وقتی هفت ماه پدر صاحبخونه مریض بود و خونه شون بستری بود، برا من پیغام میفرستاد که" تو که خونه تنهایی به زنم سر بزن که حوصله اش سر نره! "

واقعا شاهکاری بودند اون آدم ها! 

هفته ی قبل جاتون خالی و دلتون نخواد شله زرد پختم. طبق روال همیشگی  چند تا ظرف هم برا همسایه ها و سرایدار ساختمون ریختم و دادم همکلاسی براشون برد. طی دو سه روز قبل ، یه روز همسایه ی دست چپی زنگ در رو زد و یه کاسه آش رشته آورد. 

یه روز هم همسایه ی روبه رویی برامون یه کاسه سوپ جو آورد. دستشون درد نکنه. انگار دوباره برگشتم به قدیم. 

تهرانی ها هرچقدر هم پشت سرشون حرف باشه اما از مهربون ترین آدم های این سرزمین هستند. شاید تنهایی و دور بودن از خانواده باعث میشه با غریبه ها بیشتر خو بگیرند. 

مثلا در شهرستانها وقتی افراد میخوان خیرات بدن اسم فامیل رو ردیف میکنند و خیراتشون رو میبرند در خونه ی فامیل. 

اما توی تهران به دلیل دوری و مسافت زیاد، این کار سخت تره! 

هر چی که هست من حس خوبی دارم. مهربونی آدمها بهم امید میده!

خدایا شکرت!!!!!


شنبه بعدازظهر یه عالمه با خرمالوجون تلفنی صحبت کردیم. بچه جونمون حسابی بزرگ شده. خانوم شده! از سفرشون به شمال تعریف کرد. از خریدهاشون. از امتحاناتش و همکلاسی هایی که ضعیف هستند و نمره های کم گرفتند.  خلاصه که کلی باهام حرف زد.

****

با همکلاسی حرف زدم و گفتم نوع برخوردش با کپلچه صحیح نیست. یا بیخودی سرش داد میکشه و بهش گیر میده یا ولش میکنه به امون خدا. حرفم رو قبول کرد!

****

دیروز گفتم زنگ بزنه به کپلچه و ببینه امتحان ریاضیش رو چه کرده! چون خونه شون رو تازه عوض کردند گفت شماره تلفن نداره. گفتم از مادربزرگش بگیر! گفت بعدا میگیرم. من رفتم حموم و بعد هم که اومدم ،  رفتیم کنار دریاچه چیتگربرای  پیاده روی. وسط پیاده روی نمره ی کپلچه رو گفته و میگه: معلمش گفته خیلی پیشرفت کردی و ازت راضی هستم! خوشحال شدم! گفتم کی زنگ زدی؟ گفت تو حموم بودی! گفتم چرا همون موقع زنگ نزدی؟ گفت ترسیدم این بچه خرابکاری کرده باشه! 

خنده ام گرفت! گفتم با من رودربابیستی داری؟ من استرسم بیشتر از تو بود. تموم پنجشنبه و جمعه داشتم باهاش ریاضی کار میکردم. باید به من جایزه بدی! 

منو برد و برام یه تی شرت نارنجی خوشگل خرید!

*****

دارم تموم سعی ام رو میکنم که برای سرپرست سالن تولید یه مقدار افزایش حقوق بگیرم. خداکنه که جور بشه. اگه این کار رو انجام بدم خیالم راحت میشه و حس میکنم این چندسال تحمل سختی های اینجا یه فایده ای داشته.

*****

اینجور که به گوش میرسه دو تا مدیرعامل وقتی پاسخ منفی من رو در انجام دادن کار جدید شنیدند دست به دامن صاحب کارخونه شدند و ایشون قراره یه نامه ی کتبی برام بفرسته و منو مجبور به انجام دادن اون کار بکنند. 

امروز به دو به شک گفتم اگر منطق مدیران اینجا اینجوریه منم با منطق شما پیش میرم. هر وقت فرصت کردم ،کاری رو انجام میدم و اگر فرصت نکردم انجام نمیدم. وقتی کسی نمیفهمه که یه نفر آدم توان انجام دادن ده تا کار رو نداره پس باید منتظر عواقب تصمیم گیری هاش باشه! قرار نیست من خودم رو چند قسمت کنم تا به کارهای شرکت برسم اونم مفت و مجانی!

به شدت دنبال کار میگردم. خداکنه یه کار خوب سر راهم قرار بده تا با خیال راحت از اینجا بیام بیرون. میخوام تا لحظه ای که استعفا میدم دیگه هیچ حرفی نزنم تا وقتی میرم کمی شوکه بشن!

وقتی اوضاع اقتصادی جامعه بهم میریزه صاحب کارها هم سوء استفاده گر میشن. چون میدونند جابه جایی برای افراد خیلی سخته، تا میتونند از هر یک نفر به جای چند نفر کار میکشند!

****

تموم گل های رز کارخونه با هم باز شدند. محوطه پر شده از رزهای سفید و قرمز و صورتی و نارنجی. با دیدنشون روح آدم تازه میشه!

****

کتاب خوندن رو دوست دارم. چندتا کتاب سنگین برای خوندن دارم که به تمرکز بیشتری نیاز دارند. دنبال یه فرصت خوب هستم برای شروع خوندن کتابها!

****

از پارسال تا امسال چهارکیلو وزنم زیاد شده و هرکاری میکنم کم نمیشه! اما شاکرم. چون از کم شدن ناگهانی وزن میترسم!

****

خدایا بابت هوای خوب وگلهای زیبا سپاسگزارم! 

بابت اینکه همکلاسی حرفام رو گوش میده هرچند سریع فراموش میکنه!

خدایا سال قبل این روزها، روزهای پراسترس و پرکاری بود که توان و انرژیمو ازم گرفته بود، ممنونم که همه چیز به خوبی گذشت و حالا دارم در آرامش زندگی میکنم.



چند روز قبل داشتیم تلفنی با خواهرشوهر جان صحبت میکردیم. از یکی از دوستان ام*ری*کاییش حرف پیش اومد و بچه ی دوساله ای که دارند و جملات شیرینی که به زبون میاره. ناخودآگاه پرسیدم چند تا بچه دارند؟! خواهر شوهر گفت هفت تا. خانم از ازدواج اولش دو تا بچه داشته، از ازدواج با همسر فعلیش هم چهاربچه داره و یه بچه رو هم به سرپرستی گرفتند! با تعجب گفتم: پس حتما وضع مالیشون خیلی خوبه! خواهر شوهر جواب داد که نه! گفتم پذیرفتن بچه ی هفتم برام خیلی جالبه. گفت اینجا خیلی ها که زن و شوهر با هم خوبند و یه حقوق دریافتی  مناسب(نه بالا) دارند بچه های بی سرپرست رو به فرزندخوندگی قبول میکنند و اصراری هم نیست که حتما درآمد بالایی داشته باشند چون خیلی ساده و بدون تجمل زندگی میکنند. وسایل زندگیشون خیلی معمولی تر از ماست و لباس هم که اینجا فروشگاه های ارزون قیمت هست و از اونجا خرید میکنند.  حتی یه فروشگاه دست دوم فروشی بزرگ هست که هرچیزی رو دست دومش رو داره و خیلی چیزها رو از اونجا میخرند. مثل لباس. ظرف و ظروف و

اینطوری هم نیست که هر بچه ای یه تبلت داشته باشه یا از تجهیرات خاص بهره مند باشه و یا انواع کلاس های فوق برنامه رو بره! 

به فکر فرو رفتم و اونها رو با خودمون مقایسه کردم. اونها برای دل خودشون زندگی میکنند و شاد هستند و از زندگی لذت میبرند و ما برای کور کردن چشم اطرافیان زندگی میکنیم و اصلا نمیدونیم شادی و خوشبختی یعنی چی. 

یاد همکاری افتادم که وقتی فهمید من ماشین ظرفشویی ندارم چشماش چهارتا شد و گفت چرا نخریدی؟ و وقتی گفتم ماشین ظرفشویی رو قبول ندارم و خوب نمیشوره، یک ساعت برام حرف زد تا توجیه ام کنه و باز وقتی گفتم من مستاجرم گفت: چه ربطی داره!

و یاد یه همکار دیگه افتادم که وقتی گفتم من دستگاه دی وی دی پلیر ندارم با چشمای از حدقه بیرون زده گفت یعنی برا خونه تون نخریدید؟ نه تو و نه شوهرت! پس اگه بخواین فیلم ببینید چه کار میکنید؟ 

کفتم: دو تا لپتاپ توی خونه هست. وصلش میکنیم به تلویزیون و فیلم تماشا میکنیم. یه جوری نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت که از حرف زدن باهاش پشیمون شدم. خوب من میدونم به نسبت خیلی از اطرافیانمون خیلی چیزهایی که به نظرم اضافه است رو نمیخرم. مثلا سرخ کن! مثلا غذاساز! (مخصوصا وقتی خرد کن و مخلوط کن دارم) یا خیلی چیزهای دیگه! اما فکر نمیکنم نخریدن این وسایل اضافه اینقدر جای تعجب داشته باشه.‌ فکر کنم اگه این همکاران داستان دوست خواهرشوهر رو بشنوند کلا شاخ رو سرشون سبز بشه!

البته بگما من چندان هم آدم صرفه جویی نیستم. همکلاسی هم بدتر از من. جمعه عصر رفته بودیم بیرون. خیلی اتفاقی برخوردیم به یه روسری فروشی که اجناسی با کیفیت با طرح های زیبا و قیمت مناسب داشت. همکلاسی من رو مجبور کرد پنج تا شال و روسری بخرم. وقتی بهش میگفتم منو وسوسه نکن فروشنده مرده بود از خنده. میگفت: اصولا خانمها میان خرید شوهرانشون مخالفند ولی شما برعکس هستید. 

همکلاسی میگفت: بریم خونه تا سه روز عذاب وجدان داره!

واقعا هم همین طوره. الان گذاشتم یکی رو برا تولد خواهرک بهش بدم و دو تا رو هم نگه دارم شاید کادو دادم به کسی!  هرچی فکر میکنم احساس میکنم کارم خیلی غلط بوده بابت خرید اینهمه شال و روسری!

*****

دیروز گوشیم رو کارخونه جاگذاشتم.

قبل از خروج از کارخونه توی سرویس متوجه شدم و گفتم اما کسی  به روی خودش نیاورد و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز!

توی دلم گفتم: بی خیال. یه روز بدون گوشی سر کردن هم بد نیست. 

****

زنگ زدم خونه ی برادر! با زن داداش حرف زیم. میگه داداشت از دستت ناراحته. گفته چرا رافائل نیومده خونه ی ما! 

گفتم یه لیوان آب خنک بهش بده و بگو رافائل نیمه ی شعبان زنگ زد که بیاد خونه ات اما جنابعالی جوری رفتار کردی که پشیمون شد!

****

جمعه صبح کپلچه میگه: خاله چندمِ  خرداد تولدت بود؟

عکاسباشی میگه بیاین دماوند تولد بگیرید. اصلا بیاین ویلای  شمال تولد بگیرید.

گفتم:  تولد من وسط هفته است!

کپلچه آروم میگه من که نیستم! 

عکاسباشی همچنان داره از جشن تولد توی شمال حرف میزنه اونم بدون توجه به کپلچه! 

دلم میخواد گوشیش رو توی حلقش فرو ببرم.

رو به کپلچه میگم: تولد من وسط هفته است و ما سر کار هستیم خاله جان. جایی هم نمیریم. منم اصلا جشن تولد دوست ندارم. 

عکاسباشی میگه: مگه دست خودته. بقیه باید برات جشن بگیرن‌ .

نگاهی به همکلاسی میندازم که یعنی: یا دهنش رو ببند یا خودم میبندم.

همکلاسی موضوع رو عوض میکنه. 

مرد گنده هنوز نمیفهمه پیش بچه چه حرفی رو بزنه و چه حرفی رو نزنه!

****

امشب قراره بریم خونه ی خاله شری! 

****

خدایا شکرت که صاحبخونه گفته سال بعد هم اینجا بنشینید!

خدایا سپاسگزارم که همه چیز رو روبه راه میکنی!

خدایا سپاس بابت نسترن های قرمز! 

خدایا سپاس که میتونم کار کنم و دستم رو پیش کسی دراز نکنم.

خدایا سپاس که درآمدی دارم که هزینه هام رو پوشش میده و میتونم برا هر کس که دوست دارم هدیه بخرم!

خدایا سپاس که همکلاسی رو دارم! هزاربار سپاس.


بچه ها اومدم بگم که اولا خیلی بهترم و دوما کامنتهاتون رو خوندم و با عرض شرمندگی کامنتهای پست قبل رو بدون جواب تائید میکنم. در عوض اینجا توضیح میدم.

صبح که اومدم شرکت برای همکلاسی یه پیام بلندبالا نوشتم و تموم ناراحتی هام رو توضیح دادم. اون طفلک هم همه رو قبول کرد و با عذرخواهیش منو شرمنده کرد.‌اما حالم یهو خوب شد. 

حس زانوهام برگشت و الان خیلی بهترم. فقط زمین خوردن دیشب باعث شده برخی قسمتای بدنم درد کنه. اما خوبم.

از دونه دونه ی شما بابت کامنتهاتون ممنونم و شرمنده که همه رو ناراحت و نگران کردم. 

یه آدم کم حرف و درونگرا مثل من خیلی براش سخته که حرف بزنه مخصوصا که در زندگی متاهلی اگر زیاد ایراد بگیرید به غرغرو بودن متهم میشید.

به کپل جانم گفتم که چون خیلی دوستش دارم توقع ام ازش زیاده و ناخواسته فکر میکنم اون هم مثل من باید حواسش به همه چیز باشه غافل از اینکه به قول هستی جان من زیادی فکرم رو درگیر میکنم و بقیه نرمال هستند.

بگذریم. ممنون به خاطر بودنتون. 

خدارو هزاران بار برای داشتن شما و همراهیتون سپاسگزارم. 

هرجا هستید در آغوش امن الهی شاد باشید‌‌



چند روز قبل داشتیم تلفنی با خواهرشوهر جان صحبت میکردیم. از یکی از دوستان ام*ری*کاییش حرف پیش اومد و بچه ی دوساله ای که دارند و جملات شیرینی که به زبون میاره. ناخودآگاه پرسیدم چند تا بچه دارند؟! خواهر شوهر گفت هفت تا. خانم از ازدواج اولش دو تا بچه داشته، از ازدواج با همسر فعلیش هم چهاربچه داره و یه بچه رو هم به سرپرستی گرفتند! با تعجب گفتم: پس حتما وضع مالیشون خیلی خوبه! خواهر شوهر جواب داد که نه! گفتم پذیرفتن بچه ی هفتم برام خیلی جالبه. گفت اینجا خیلی ها که زن و شوهر با هم خوبند و یه حقوق دریافتی  مناسب(نه بالا) دارند بچه های بی سرپرست رو به فرزندخوندگی قبول میکنند و اصراری هم نیست که حتما درآمد بالایی داشته باشند چون خیلی ساده و بدون تجمل زندگی میکنند. وسایل زندگیشون خیلی معمولی تر از ماست و لباس هم که اینجا فروشگاه های ارزون قیمت هست و از اونجا خرید میکنند.  حتی یه فروشگاه دست دوم فروشی بزرگ هست که هرچیزی رو دست دومش رو داره و خیلی چیزها رو از اونجا میخرند. مثل لباس. ظرف و ظروف و

اینطوری هم نیست که هر بچه ای یه تبلت داشته باشه یا از تجهیرات خاص بهره مند باشه و یا انواع کلاس های فوق برنامه رو بره! 

به فکر فرو رفتم و اونها رو با خودمون مقایسه کردم. اونها برای دل خودشون زندگی میکنند و شاد هستند و از زندگی لذت میبرند و ما برای کور کردن چشم اطرافیان زندگی میکنیم و اصلا نمیدونیم شادی و خوشبختی یعنی چی. 

یاد همکاری افتادم که وقتی فهمید من ماشین ظرفشویی ندارم چشماش چهارتا شد و گفت چرا نخریدی؟ و وقتی گفتم ماشین ظرفشویی رو قبول ندارم و خوب نمیشوره، یک ساعت برام حرف زد تا توجیه ام کنه و باز وقتی گفتم من مستاجرم گفت: چه ربطی داره!

و یاد یه همکار دیگه افتادم که وقتی گفتم من دستگاه دی وی دی پلیر ندارم با چشمای از حدقه بیرون زده گفت یعنی برا خونه تون نخریدید؟ نه تو و نه شوهرت! پس اگه بخواین فیلم ببینید چه کار میکنید؟ 

کفتم: دو تا لپتاپ توی خونه هست. وصلش میک�%

بعدا نوشت: گویا وبلاگ خودش این پست رو تغییر داد و نصفش رو خورد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه صنعتی پیلتن فولاد :تولید ، خرید ، فروش و تامین انواع ورق آهن سیاه ، آلیاژی ، لوله ای و انواع لوله های فولادی آب ، گاز ، کیسینگ ، جدار چ آواژه روزنامه‌نگار شهر خاکستری طراحی اپلیکیشن و نرم افزار Lindsay گلچین مطالب 96 محفل خستگان شعر,شعر غزل آلبالوی سیاه